روزی به محمود گفتم " چرا ازدواج نمیکنی؟! " و او در جواب گفت: " هنوز همسری را که می خواهم برای خود انتخاب کنم پیدا نکرده ام. من کسی را میخواهم که که پا به پای من در تمام فراز و نشیب ها، حتی در جنگ دشمن هم رزم من باشد و مرا در راه خدا یاری دهد."
از آن ماجرا در سپاه بانه به فرماندهی محمود میگذشت که درسپاه علاوه بر برادران تعدادی از خواهران ایثارگر و شجاع نیز خدمت میکردند که علاوه بر فعالیت در امور آموزش و پرورش و قسمت جهاد سازندگی شهر بانه، قسمتی از وقت خود را صرف کمک به برادران سپاه می کردند و بازجویی و مراقبت از زندانیان زن را به عهده داشتند.
۲۸ مرداد سال ۵۹، روزی بود كه خواهر رودباری و دوستانش خسته از مداوای مجروحان و در حالی كه پابهپای پاسداران دويده بودند، در اتاقی دور هم نشسته و استراحت میكردند. در همين هنگام دختری وارد جمع سه نفرهشان شد. صديقه او را میشناخت.گاهی او را در كتابخانه ديده بود. دخترك منافق به بهانهای اسلحه صديقه را برداشت و مستقيما گلولهای به سينهاش شليك كرد. پاسداران با شنيدن صدای شليك گلوله به سرعت به سمت اتاق دويدند. محمود خادمی خود پيكر نيمهجان صديقه را به بيمارستان رساند. او بيشتر از سه ساعت زنده نماند و بالاخره به آرزوی خود كه شهادت بود رسيد. همانطور كه در آخرين تماس تلفنیاش با خانواده اظهار داشت كه "هيچگاه به اين اندازه به شهادت نزديك نبوده است."
پس از چند ساعت كه از آن اتفاق دلخراش میگذشت، محمود با چهرهای غمگين و برافروخته به جمع سپاهيان برگشت و با حالت خاصی خبر شهادت او را اعلام كرد و در آن جمع اظهار داشت: بچهها من هم ديگه عمری نخواهم داشت. شايد خواست خدا بود كه عقد ما در دنيای ديگری بسته شود.
چند روز بعد ساعت 11 شب بود که تعدادی از برادران به علت شدت جراحت احساس ناراحتی میکردند که طبق معمول خود محمود اقدام به انتقال برادران به بیمارستان نمود که ماشينش توسط گروهكهای تروريست ضد انقلاب محاصره و مورد حمله قرار گرفت. او تا آخرين گلوله خود مقاومت كرد. افراد مهاجم، غافل از اينكه راننده ماشين محمود خادمی، فرمانده اطلاعات سپاه بانه است، به او حمله کرده بودند اما پس از شهادت وی و اطلاع از اینکه راننده کسی جز محمود خادمی نیست، پس از به شهادت رساندن وی برای خاموش كردن آتش خشم و كينه خود، صورت زیبای او را با شليك گلولههای تخم مرغی (پ،ژ،ژ) متلاشی کردند و به اين ترتيب بود كه محمود خادمی نيز پس از چند روز جدایی از صديقه به او پيوست تا همانطور كه خود گفته بود "عقدشان در دنيايی ديگر و در آسمانها بسته شود.
.........................................................................................................................................
در سپاه بانه مسئول آموزش اسلحه به خانمها بود. علاوه بر آن مخابرات سنندج نيز محل فعاليت او به شمار میرفت. آنقدر فعال بود كه يكی دوبار منافقين برايش پيغام فرستادند كه اگر دستمان به تو برسد، پوستت را از كاه پر میكنيم.
شهيد صديقه رودباری در هجدهم اسفند سال ۱۳۴۰ در يك خانواده مذهبی به دنيا آمد. روزهای نوجوانيش در سالهايی سپری شد كه سرزمينمان در پيچ و تاب روزهای منتهی به پيروزی انقلاب بود. در آن روزها خود را به خيل عظيم و خروشان ملت رساند و در تظاهراتها شركت میكرد و تا صبح نيز به مداوای مجروهان میپرداخت. آنقدر فعال بود كه در زمان درس و تحصيل بارها او را در پشت بام مدرسه و در حال فعاليتهای انقلابيش میيافتند. روح ناآرامش همواره در پی چيزی ورای خواستها و آرزوهای يك دختر معمولی بود.
انقلاب كه شد در مدرسهشان انجمن اسلامی راه انداخت و فعاليتهايش را منسجمتر كرد. خانواده و دوستانش صديقه را آخر هفتهها در كهريزك و يا معلولان ذهنی نارمك پيدا میكردند. صديقه آنها را شستشو میداد و به آنان رسيدگی میكرد. بسيار پر دل و جرات بود. شجاعت و دليريش بهگونهای بود كه نشان میداد به زودی مهر شهادت بر روی شناسنامهاش خواهد خورد.
پس از انقلاب، هيجان و احساس وصفناپذيری پيدا كرده بود. احساسی كه تا آن زمان مثل خون در رگهايش جاری بود، حالا پرخروش گشته بود و او را از زندگی عادی و روزمره دور میكرد. از تعلقات دنيوی فاصله گرفته بود و مدام میگفت كه نبايد در خانه بنشينيم و بگوييم كه انقلاب كردهايم. بايد كه در بين مردم باشيم و پيام انقلاب را به مردم برسانيم...
۵ خرداد سال ۵۹، از طرف جهاد سازندگی برای انجام فعاليتهای جهادی به شهر بانه كردستان اعزام شد. در بانه هر كاری كه از دستش بر میآمد انجام میداد. در روستاهايی كه پاكسازی میشدند، كلاسهای عقيدتی و قرآن برگزار میكرد. با توجه به شرايط بسيار سخت آن روزهای كردستان، دوشادوش پاسداران بانه فعاليت میكرد در حالی كه هيچگاه اظهار خستگی نكرد.
در سپاه بانه مسئول آموزش اسلحه به خانمها بود. علاوه بر آن مخابرات سنندج نيز محل فعاليت او به شمار میآمد. آنقدر فعال بود كه يكی دوبار منافقان برايش پيغام فرستادند كه اگر دستمان به تو بيفتد، پوستت را از كاه پر میكنيم...
در روزهای حضورش در سپاه بانه، فرمانده اطلاعات سپاه بانه، شهيد «محمود خادمی» كم كم به او علاقهمند شد.
دیدگاه شما