مهدهای کودک طی سالهای اخیر به دلیل افزایش قشر شاغل جامعه به یکی از مراکز مهم و مورد استقبال والدین و خانوادهها تبدیلشده است.
پدر و مادر هردو کارمند و برای رفاه حال خود و فرزندشان حداقل هشت ساعت در روز مشغول کار هستند و همین مورد عاملی میشود برای اینکه به مهدکودکها اعتماد کنند و کودکان خود را به آنها بسپارند. از سوی دیگر برخی خانوادهها هم برای یادگیری مهارتها و آموزشهای لازم و حضور کودکانشان در جمع همسالان از این مراکز یعنی مهدهای کودک استفاده کنند. شاید به همین دلیل باشد که در این سالها تعداد مهدهایی که بیوقفه و پشت سر هم دایر میشوند افزایشیافته و همچنین تمایل خانوادهها برای سپردن کودکانشان به این مراکز بهجای نگهداری توسط اقوام و آشنایان بیشتر شده است.
همانطور که ائمه(ع) فرمودهاند: کودکان چیزهایی که در کودکی یاد میگیرند همانند نقشی است که روی سنگ حک میشود و این موضوع تا آخر عمر با او خواهد بود. درنتیجه لازم است که مراقب آموزش فرزندان خود در دوران کودکی باشیم. رخنههای اقتصادی را میتواند جمع کرد ولی رخنههای فرهنگی همانند اقتصاد نیست که بتوان با مقداری پول جبران کرد.
در این میان خانوادههایی هستند که فرزندان خود را به مهدهای کودک سپردهاند و به خاطر انجام این کار خود را سرزنش میکنند. در همین رابطه با مادران چند کودک به گفتوگو نشستیم و به درد و دلها و اتفاقهایی که برای کودکانشان در مهدهای کودک رخداده صحبت کردیم.
آرمان سرخپوستها
یکی از این مادرها دختری 5 ساله به نام نازنین دارد که اوایل امسال همراه همسر خود تصمیم میگیرند کودکشان را به مهدکودک بفرستند. این مادر میگوید: من و همسرم از مدتی قبل که دخترمان نازنین به سن ۴ سالگی رسید، تصمیم گرفتیم برای آشنایی بیشتر او با محیط اجتماعی و همسالانش، بعد از کلی مشورت و تحقیق زینب را در یک مهدکودک خوشنام ثبتنام کنیم.
این مادر در رابطه با علایق کودک خود قبل از رفتن به مهدکودک گفت: نازنین تا قبل از مهدکودک رفتنش ازنظر ما که پدر و مادرش هستیم، یک کودک عادی بود که علایق طبیعی هم داشت و مثل تمام بچههای دیگر به برنامههای کارتونی، عروسک و سایر الزاماتی که یک کودک دوست دارد علاقه نشان میداد.
مادر نازنین ادامه داد: من در اعمال کودکم حتی نسبت به مقولات دینی هم رغبت میدیدم و از همه مهمتر تعاملش با اطرافیان ازجمله من و پدرش نیز ازنظر ما بسیار مطلوب بود. اما نازنین ما از وقتیکه مهدکودکی شده دیگر نازنین سابق نیست.
وقتی در مورد شواهد این تفاوت از این مادر سؤال کردیم، پاسخ داد: نازنینی که نقاشیهایش ترکیبی بود از سمبلهای طبیعی مثل درخت، گل، خورشید و آسمان و گاهی هم مادر یا پدرش، حالا غیر از دایناسور و هیولا و سرخپوستها هیچچیز دیگری نمیکشد. تعجب نکنید که کودک ما بهجای گل و درخت دارد سرخپوستهای خیالات کودکانهاش را نقاشی میکند.
زمانی که از دلیل این تغییر سؤال کردیم، این مادر پاسخ داد: چند ماه قبل، از مهدکودک نازنین تماس گرفتند که قرار است یک جشن کوچک برگزار شود و شما باید هزینهای را برای برگزاری این جشن بپردازید. من هم از همهجا بیخبر این هزینه را پرداختم و چند روز بعد حوالی ظهر روز برگزاری جشن، برای آوردن نازنین به خانه طبق عادت معمول از محل کار دنبالش رفتم.
وی گفت: نزدیک مهدکودک که رسیدم صدای موسیقی شدیدی شنیده میشد. داخل حیاط شدم و دیدم یک گروه ارکستر که چند دختر نوازندههای آن هستند دارند برای بچهها بهوسیله ارگ و چند وسیله موسیقی دیگر، نوازندگی میکنند و بچهها هم جملگی با صورتهایی که درست مثل سرخپوستها تزئین شده بود و حتی برایشان کلاههای سرخپوستی نیز گذاشته بودند، مشغول بازی بودند.
او ادامه داد: اینجا بود که متوجه شدم هزینهای که ما برای این جشن کذایی پرداختهایم صرف خرید اقلام سرخپوستی برای بچهها شده است تا بچهها هرچه بیشتر با آرمان سرخپوستها و شیوه زندگی آنها آشنا شوند.
مادر نازنین بدون اینکه ما سؤالی بپرسیم گفت: میدانید وقتی کودکم را صدا زدند، بچه را در چه حالتی دیدم...؟! روی گونههایش سه تا خط قرمز کشیده بودند و یک روبان قرمز دور سر کودک بسته بودند. چند تا کاغذ بریدهشده به شکل پر هم گذاشته بودند روی روبان.
وی اضافه کرد: همینکه نازنین دست مرا گرفت از شدت هیجان مدام داشت بالا و پایین میپرید و تا خود منزل مدام از جنگهای سرخپوستی برایم گفت.
بابا قویتر است یا آدم فضاییها
مادری دیگر که دختری 4 ساله به نام زینب دارد نیز از وضعیت مهدهای کودکم ناراضی است و او نیز برایمان از تجربیاتش درزمانی که فرزند خود را به مهدکودک میفرستاد گفت. البته چندین بار تکرار کرد که این فقط قسمت کوچکی از مواردی است که برای و فرزندش اتفاق افتاده است.
مادر زینب گفت: شوهر من گاهی اوقات برای زینب قصه میگوید. یکشب که شروع به گفتن قصه کرده بود دخترمان از او درخواست کرد که آن قصه را ادامه ندهد. درصورتیکه اولین دفعهای بود که این قصه را میشنید.
این مادر ادامه داد: زینب آن شب از پدرش فقط درخواست میکرد که در مورد آدم فضاییها و اینکه آنها چه زمانی به زمین حمله میکنند، قصه بگوید.
مادر این کودک با اشاره به نکتهای افزود: نکته اینجاست که زینب ما از وقتی مهدکودکی شده است دیگر به سمبلهای ایرانی قصههای ما رغبتی نشان نمیدهد. اصلاً نمیدانم در مهدکودک چه چیزی به این کودک ۴ ساله آموزش میدهند که این روزها بهجای بازی، مسئله اول کودک من شده است اینکه چرا دایناسورها منقرضشدهاند یا اینکه بابا قویتر است یا آدم فضاییها... .
این مادر اضافه کرد: در این میان من و پدرش ماندهایم که به اینهمه سؤال بیپاسخ یک کودک چهارساله باید چه پاسخی داد.
مادر زینب در پایان گفت: کودک من حالا بسیاری از شخصیتهای پویانماییهای روز دنیا را میشناسد و این اشتیاق به شناخت بیشتر آنها آنقدر قوی است که ما دیگر حتی رویمان نمیشود با زینب در مورد حفظ کردن سورههای قرآن صحبت کنیم. ازنظر او حالا بالت، شرک، کلهکدو و سیمپسونها نماد تمام واقعیتها شدهاند. نمادهایی که زینب هرروز از من و پدرش خریدن سیدیهای آنها را طلب میکند.
مهدکودک و ساختارهای اخلاقی
مادری دیگر نیز دختری به نام زهرا دارد و بهسختی و به قول خودش پس از ماهها مشورت یکی از مهدکودکهای شهر همدان را برای کودکش انتخاب میکند. اما تعریفهایی که از این مهدکودک شنیده بود با باطنش زیاد تفاوت داشته است. بهگونهای که این مادر میگوید: در مهدکودک زهرا هر عروسکی را که میتوان دید، هم از نوع دختر هم پسر. راستش را بخواهید من بهعنوان یک مادر اصلاً این مسئله را صحیح نمیدانم. حتی شاید برایتان جالب باشد که در مهدکودک دختر من، قالیهایی بر روی زمین انداختهاند که نقش روی آنها دو بچه خرس دختر و پسر هستند که در کنار یکدیگر خوابیدهاند و تا دلتان هم بخواهید تصاویر شخصیتهای پویانماییهای جدید بر روی درودیوار نصب است.
این مادر افزود: درواقع باید بگویم ما بهعنوان یک پدر و مادر انتظارمان این بود که لااقل در مهدکودک دخترمان باورها و رفتارهایی در قالب نمادها و آموزشها برای بچهها مطرح شود که با ساختارهای اسلامی و اخلاقی ما سازگار باشد.
حرف آخری که یکسان بود
صحبتهای ما با چند مادر که فرزندان خود را به مهدکودک فرستاده بودند تمام شد ولی همه آنها در آخر یک جمله ثابت را تکرار کردند که نقل آن خیلی جالب و پرمعنا و مفهوم است و آن جمله این بود که: من دیگر کودکم را به مهدکودک نخواهم فرستاد و برای تربیت او از کار کردن هم صرفنظر میکنم اما غرض اصلی از گفتن این حرفها این بود که بگویم با این اوضاعی که در یک چنین مهدکودکهایی وجود دارد، تکلیف نسلی که هماکنون کودک است اما در آینده جوان و بزرگ خواهد شد، نامشخص است. نسلی که قرار است نگهدارنده این کشور باشد با این قبیل آموختهها بهجایی نخواهد رسید.
دیدگاه شما