به گزارش صدای دامشجو به نقل از «خبرنامه دانشجویان ایران» وی از سال ۱۳۸۶ تا ۱۳۸۷ مدیریت خانه نشریات وزارت علوم را بر عهده داشته است. تجربه دانشجویی در آلمان در کنار انسجام نظریای که از تخصص وی نشأت میگیرد، موجب شده مصاحبهای گیرا با موضوع «بررسی وضعیت آرمان گرایی در جنبشهای دانشجویی اروپا» در اختیارمان قرار گیرد.
قبل از اینکه وارد بحث شویم باید تعریفی از آرمان خواهی و جنبش و همچنین یک تعریف از جنبش دانشجویی ارائه دهیم تا به بحث سیر جنبش دانشجویی در اروپا وارد شویم. در بحث آرمان خواهی اگر بخواهیم یک تعریف مختصری ارائه بدهیم، میتوانیم بگوییم که آرمان خواهی یک مجموعهای از گزارهها در دل یک گفتمان است که نقطه اصلی آن گفتمان و دال مرکزی آن، مخالفت و نقد وضع موجود است. در واقع اعتقادی است مبنی بر به اینکه ما باید به یک وضع مطلوب یا یک آینده مطلوب برسیم، با توجه به حال و جامعهای که در آن هستیم. این را اگر ما نقطه حرکت در بحث ارمان خواهی بگیریم، به عنوان بُعد نظری به یک نقطه عزیمت دست یافتهایم.
اگر بخواهیم مختصراً در مورد جنبشها بگوییم، جنبش را مجموعهای از کنشها میدانند که این کنشها، کنشهایی هدفمند هستند و برای رسیدن به یک وضعیتی غیر از وضعیتی که در حال حاضر وجود دارد، سازماندهی میشوند و درواقع اگر جنبش توانست مخالفت با وضع موجود را عملیاتی و فراگیر کند به سمتی حرکت میکند که یک نظم جدید را جایگزین نظم موجود خواهد کرد.
جنبش دانشجویی زیرمجموعهای از جنبشهای اجتماعی تلقی میگردد و متفکران علوم اجتماعی در تعاریفی که داشتهاند- ازجمله میتوان نام برد از آلن تورن که خود او در جنبش سال ۱۹۶۸ حضور داشته و در مورد آن کار کرده بود- جنبش دانشجویی را مجموعهای از جنبشهای اجتماعی تلقی میکنند که کنشگران این جنبش دانشجویان هستند و دانشجو روحیاتی دارد که اکثراً روحیات ارمان خواهانه است. در اینجا آن پیوند میان دانشجو و آرمانخواهی آشکار میشود، چرا دانشجو آرمانخواه است؟ زیرا دانشجو در سنی هست که اقتضای آن ارمان خواهی و تن ندادن به خیلی از ضوابط موجود در جوامع است که این روحیه کاملاً بینالمللی است و لزوماً به یک جامعه خاص محدود نمیشود.
البته این بینالمللی بودن روحیه آرمانخواهی به این معنی نیست که در همه جای دنیا جنبشها شبیه یکدیگرند، بلکه عوامل مختلفی در نحوه ظهور و بروز و شکل آنها تأثیرگذار است. بر اساس بحثی که خانم مارگارت مید در مورد کتاب «بلوغ در ساموآ» ارائه میکند، بسیاری از رفتارهایی که بهظاهر میتواند شکل یکسان بینالمللی داشته باشد، تحت تأثیر عوامل فرهنگی است. او در این کتاب نحوه بالغ شدن پسران و دختران را بررسی میکند. رویکرد غالب در همه دنیا این است که در سنین بلوغ تحت تأثیر ترشحات هورمونی و وضعیت فیزیولوژیک، جوانها به سمت اگرسیون و پرخاشگری و رفتارهای خشن حرکت میکنند، ولی خانم مید نشان میدهد که برخلاف تصور موجود، این موضوع تحت تأثیر فرهنگ جوامع است و به این صورت نیست که بتوان یک نسخه بیولوژیک پیچید که در تمامی جوامع صدق کند، بنابراین این موضوع در تمامی جوامع صدق نمیکند. مثلاً در ساموآ این قضیه با ایالات متحده متفاوت است و مردم ساموآ و در حقیقت فرهنگ ساموآیی، جوانان را با آرامش وارد دوره بلوغ میکند. اگر بخواهیم بحث خانم مید را وارد بحث خودمان کنیم که دانشجو و جوان در سن خاصی روحیات خاصی دارد و به سمت آرمانخواهی میرود، بایستی بگوییم این روحیات و آرمانخواهی تحت تأثیر فرهنگ جوامع نیز قرار میگیرد و درواقع، مقداری بحث را مردمشناختی نمودهایم. پس قاعدتا جنبش دانشجویی در غرب مانند جنبش دانشجویی که در می۶۸ در فرانسه، آلمان و امریکا و ایتالیا و انگلیس رخ داد، لزوماً نمیتوان آن نسخه را برای ایران پیچید، زیرا بستر فرهنگی آنها متفاوت است، اما آن چیزی که مشخص است این است که روحیه مخالفت با خیلی از نرمهای موجود در جوانان وجود دارد این مقابل آن چیزی است که به آنconservatism یا محافظهکاری میگویند که هر چه سن بالا میرود روحیه محافظهکاری بیشتر میشود اما در سنین جوانی روحیه آرمانخواهی بیشتر است.
کسانی که در مورد جنبش دانشجویی چه در غرب چه در ایران بحث کردهاند، بهطور خاص در اروپا، جنبش ۶۸ را یک جنبش دانشجویی میدانند که به یک انقلاب فرهنگی در اروپا منجر شد. اگرچه این جنبش نتوانست در براندازی وضع موجود چه در کشورهای اروپایی و چه در امریکا دستاوردهای سیاسی آنچنانی کسب کند، اما توانست در یک براندازی فرهنگی، یک نظم فرهنگی جدیدی را بر جامعه سوار کند.
لذا ما به تبعیت از تمام کسانی که در زمینهٔ جنبش دانشجویی در غرب کار کردهاند سال ۱۹۶۸ را یک نقطه آغاز و نقطه عطف در بحث جنبشهای دانشجویی فرض میکنیم.
ببینید، آلمان پس از جنگ جهانی دوم -یعنی آلمان پس از سال ۱۹۴۵ که متفقین و شوروی، آن را فتح کردهاند- به دو قسمت تقسیم میشود: آلمان شرقی و غربی، برلین نیز دو قسمت شده است. نکته جالب این موضوع این است که برلین در آلمان شرقی است اما به دلیل اهمیت این شهر به دو قسمت تقسیم شد که نادرترین پدیده ژئوپولتیک طول تاریخ است. آلمان پسا جنگ از سال ۱۹۴۵ یک چنین وضعیتی دارد: در یکسو حزب کمونیست با تمام مشخصاتی که در کتابهای علوم اجتماعی از آن ذکرشده مسلط شده و قرار دارد، اما در آلمان غربی یک فرهنگ غربی- آمریکایی مسلط میشود، وضعیت داخلی المان به این صورت است که آقای کنراد آدناور (Konrad Adenauer) به عنوان صدر اعظم المان انتخاب شده که یک دموکرات مسیحی از حزب CDU (Christlich Demokratische Union Deutschlands) است، البته دولت، دولت ائتلافی است که خود اقای آدناور که خودش یک دموکرات مسیحی است با سوسیال دموکراتها به یک ائتلاف رسیده است.
یک فرهنگ غالب در آلمان پس از جنگ حاکم هست که یک فرهنگ نخبه گراست به معنای اینکه کسانی بر آلمان در بعد فرهنگی و سیاسی تسلط دارند که نخبگان پسا جنگ و مخالفان هیتلر هستند؛ اما آنها نیز مستحیل در فرهنگ دوران هیتلر هستند که در تلفیق با فرهنگ مصرفگرای آمریکایی، یک فرهنگی را مسلط میکند که درواقع جوانان را اذیت میکند و به جوانها میدان نمیدهد، لذا یکی از شعارهای آلمان پس از جنگ این است که ما میخواهیم به آن سمت برویم که آلمان دموکراتتر شود.
شعارهای خیلی زیبایی به تبعیت از مرکزی به نام امریکا داده میشود؛ اما عملاً نخبگانی که حاکم هستند کار خودشان را میکنند. درنتیجه بهتدریج دو خردهفرهنگ شکل میگیرد در اینجا در مخالفت با وضع موجود که بعدتر تبدیل به یک counterculture یا ضد فرهنگ میشود که در سال ۱۹۶۸ جلوهگر میشود.
بحث ما به سال ۱۹۵۰ و زمینههای ظهور جنبش برمیگردد زمانی که این خردهفرهنگها در جوانان شکل میگیرد که وضع موجود را پذیرا نیستند و میخواهند بانظم موجود که نظمی مبتنی بر اقتدار بزرگترهاست، مبارزه کنند و آن را به چالش بکشند. لذا دودسته در اینجا ظهور و بروز پیدا میکنند: یکی خردهفرهنگی که بهاصطلاح فرهنگ لاتها و عربدهکشها است که در موسیقیهایی مانندRock and roll و موسیقیهای تند جلوهگر میشود. صحنه آلمان غربی و برلین غربی شاهد عربدههای این جوانان هست که یک وضعیت خاصی را ایجاد کرده بودند. بیشتر این جوانان جزئی از طبقه کارگرند. لذا درواقع جنبش جوانان است نه جنبش نخبگان یا جنبش دانشجویان؛ و درواقع جنبش جوانان کارگری است.
دومین دسته که دانشجوها هستند، اگزیستانسیالیستها هستند که به نظریات اگزیستانسیالیسم فرانسه بیشتر گرایش پیدا کردند و اینها یک فرهنگ قلدرمآبانه در پیش میگیرند بهتبع همان گرایش و به کافهها میروند و لباسهایی بارنگ سیاه میپوشند که در اکثر فرهنگها نشاندهنده و نشانهای از عزا است. آنها با مشکی پوشیدن میخواستند نشان دهند که عزادار تسلط یک فرهنگ غالب در جامعه هستند. در کافهها بحث میکنند راجع به اینکه وضعیت موجود ما چگونه است و.... اینها دو خردهفرهنگ هستند که در المان پس از جنگ به وجود میآید.
اما یکی دیگر از عوامل ظهور فرهنگ مسلط و این خردهفرهنگها که بعداً ضد فرهنگ میشود را که بخواهیم در المان پسا جنگ نام ببریم درواقع میتوانیم بگوییم که آن معجزه اقتصادی و طرح مارشال است. پس از جنگ جهانی دوم قرار شد که میلیاردها دلار از امریکا به اروپای غربی سرازیر شود که در مقابل رقیب سوسیالیست بود و در پی ساختن یک بهشت در اروپای غربی و نهایتاً گسترش دادن آنچه که با آن American dream میگویند، بود.
آمریکاییها معتقد بودند که اگر ما آن American dream را ببریم در اروپای غربی و شایع کنیم و دموکراسی آمریکایی را اگر آنجا ببریم همانجا بهشت میشود و قاعدتاً مردم اروپای شرقی بهتبع خواهان غربی شدن خواهند شد. این مسئله در مورد آلمان شرقی (DDR) هم صادق بود.
در کشورهای دیگر اروپا نیز برنامه کمک به کشورهای جنگزده بود، اما طرح مارشال در آلمان یک ویژگی دیگری داشت. آلمان کشوری بود که یکجورهایی مستعمره آمریکا بود و تاکنون نیز مستعمره آمریکا است. به این دلیل که آلمان و همچنین ژاپن پس از جنگ با خاک یکسان شدند و آمریکا آمد و فرایند ملتسازی (Nation-Building) را در آنجا مجدداً شروع کرد که به نام پروژه موفق از آن نام میبرند. تاکنون ژاپن و آلمان از داشتن ارتش به معنای مصطلح محروم هستند. البته آلمان در ناتو نیروهایی دارد ولی به آن ارتش نمیتوان گفت ضمن اینکه بزرگترین پایگاه نظامی آمریکا در اشتوتگارت آلمان است و آلمان هنوز تحت اشغال آمریکا است و در این مورد در مردم و نخبگان آلمانی نارضایتیهایی نیز وجود دارد، اما ترجیح میدهند به هر دلیلی همچنان سکوت کنند. بگذریم. طرح مارشال میآید و اینها شروع به پول ریختن در آلمان غربی میکنند و از آلمان غربی یک جامعه سیر میسازند. آلمانی که در فلاکت و بدبختی پس از جنگ دستوپا میزند، در درجه اول برنامه آمریکاییها این است که با این معجزهٔ اقتصادی بیاییم و مردم آلمان را سیر کنیم.
همانطور که دریکی از ترانههای آلمانی پساجنگ آمده است، مردم آلمان دیگر گرسنه نیستند و به سمتی میروند که شکمهاشان بزرگ میشود. اینیکی از ترانههای پس از جنگ است که: حالا وقت سازندگی است و شکمها گندهتر میشود. این شکمسیری باعث میشود که دغدغههای جدیدی در جوانان آلمان شکل بگیرد؛ دیگر دغدغه نان و شکم در اولویت نیست لذا عربدهجوهای طبقه کارگر که حالا وضعشان خوب است، به سمتی رفتند که طبقه متوسط را شکل دهند. همچنین دغدغه جوانان اگزیستانسیالیست که از طبقه متوسط هستند مخالفت با وضع و فرهنگ موجود میشود. پس ما اگر به بحث برگردیم دو خردهفرهنگ را میبینیم که در آلمان به مخالفت با فرهنگ مسلط میپردازند که این وضعی است که پدرانشان به وجود آوردند و در درجه اول مخالفت با پدران این جوانان است.
میشود گفت اقتدارگرایی پدران است که البته همانطور که گفتم، ریشه در فرهنگ هیتلری هم دارد؛ اما در واقعیت پدران اینها هستند که بر سرکار هستند، یعنی بعد بیولوژیک هم مطرح است. نسل قبلی است که بر سرکار است و در تمامی جنبهها کار را در دست دارد. راهحلی که این پدران به کار گرفتند در کمتر از یک دهه تا قبل از جنبش ۶۸ این بود که این جوانان معترض را در سیستم ذوب کنند و در فرهنگ موجود مستحیل سازند. جوانان طبقه کارگر که کار خودشان را میکردند، پس مهمتر از همه این قشر آوانگارد (avant-garde) و این نخبگان جدید بودند. این قشر را در سیستم ذوب کردند و با ارائه این راهحل دیگر قاعدتا مخالفتی از سوی نخبگان وجود نداشت، به این دلیل که تا زمانی که کسی در قدرت نیست آرمانخواه است و حرفش را بدون ترس میزند بهمحض اینکه وارد قدرت شود محافظهکار میشود و وارد سیستم که شد خودش را در قبال سیستم مسئول میداند. -طنز قصه این است که در کشور ما برعکس است؛ زمانی که فرد وارد سیستم میشود یک ژست اپوزیسیون میگیرند- اما واقع ماجرا این است که با این ترفند اینها جوانان دانشجو را ذوب در سیستم کردهاند.
جلوتر که میرویم به جنبش ۱۹۶۸ میرسیم. درواقع اگر بخواهیم جنبش ۶۸ را تعریف کنیم مجموعهای از کنشهاست که در یک گستره وسیعی از دنیا که از غرب امریکا گرفته تا اروپا ظاهر شد و عمدتاً در کشورهای اروپایی در فرانسه، آلمان، انگلیس و ایتالیا مطرح شد؛ اما در آلمان این جنبش دیگران خردهفرهنگ نیست که میآید شروع به مخالفت میکند، بلکه یک ضد فرهنگ است. درواقع دو خردهفرهنگ موجود قبلی را سیستم توانست کنترل کند، اما در اینجا دیگر کنترلی در کار نبود و دانشجوها به این نتیجه رسیدند که باید به سمت براندازی فرهنگ موجود حرکت کنند. فرهنگی که بورژوایی مصرفگرا و مصرفزده است. آنان به عملگرایی هم سیاسی و هم کف خیابانی دست زدند و همچنین با تشکیل فراکسیون ارتش سرخ (RAF) به سمت دست به سلاح بردن نیز حرکت کردند که در فیلم آلمانی Der Baader Meinhof Complex که در مورد فراکسیون ارتش سرخ است، نشان داده شده و در آنیک عده از دانشجویان و روزنامهنگاران دورهم جمع میشوند و شروع میکنند به مخالفت بافرهنگ مسلط آلمان و مخالفت با جنگ ویتنام، از تظاهرات آرام گرفته تا حرکتهای مسلحانه در آلمان.
در فرانسه نیز جنبش از دانشجویان جامعهشناسی دانشگاه نانتر آغاز میگردد و این جنبش به سوربن و کل پاریس هم کشیده میشود. آقای دوگل، رییس جمهور و ژرژ پمپیدو (Georges Jean-Raymond Pompidou)، نخستوزیر بود. آقای پمپیدو که مغز متفکر بود در همان زمان برای یک ویزیت رسمی به ایران و افغانستان میآید که در همان زمان که او در فرانسه نیست با درخواست رییس دانشگاه سوربن دستور حمله به دانشگاه صادر میشود و خشونت زیاد میشود و دانشجویان نیز مقابله میکنند؛ کشتهها و زخمیهایی را جنبش تقدیم میکند. بعد از آن، کارگران نیز به این جنبش ملحق میشوند و جنبش تبدیل به یک مسئله اجتماعی میشود. تا آن زمان، جنبش دانشجویی بود و با پیوستن اقشار مختلف جامعه، تبدیل به «مسئله اجتماعی» میشود. در جامعهشناسی زمانی میگویند مسئله اجتماعی است که کثیری از مردم از آن رنج میبرند و به فکر راهحل بیفتند. دانشجوها دانشگاه را میگیرند و پرچمهای فرانسه را پایین میکشند و پرچمهای جنبش را بالای سوربن میبرند و یک تجربه خودمختاری در درون یک حکومت دیگر را تجربه میکنند. آقای پمپیدو این plan را طراحی کرده بود که نشان دهد اینها نمیتوانند کاری را از پیش ببرند و طرفداران جنبش ریزش کنند که بعداً دستور حمله به سوربن مجدداً صادر میشود و سوربن دوباره به دست دولت میافتد و جنبش دانشجویی فروکش میکند.
اما به آلمان برمیگردیم؛ بنابراین، اعتراض عملاً صورت میگیرد و دانشجویان آلمانی به اعتراض میپردازند دانشگاهها را اشغال کردند و همان وضعیتی که در فرانسه بود در آلمان شکل میگیرد این مختصراً بحث تاریخچه جنبش دانشجویی است.
این جنبش چند ویژگی داشت. اولین ویژگی رفتن به سمت نظریات چپ مارکسیستی و نظریات روانکاوی بود. مکتب فرانکفورت و نظریهپردازانش نظیر مارکوزه و بنیامین- تا جایی نظریات مارکوزه مورد استفاده بود و بعد از مدتی دانشجویان به سمت نظریات بنیامین رفتند، درواقع هم مرام چپ داشتند و هم به آراء روانکاوان وابسته بودند. در مورد جنبش دانشجویی، مارکوزه بر این اعتقاد بود که از طبقه کارگر، -آنچنانکه در مارکسیسم کلاسیک گفته میشود- دیگر چیزی در بحث انقلاب در نمیآید و میگفت این کنشگران خاصیت انقلابیگری را از دست دادهاند؛ زیرا بورژوازی کارگران را با رونق رفاه و مصرف آلوده و فاسد کرده است. لذا مارکوزه برای بحث انقلاب میگفت امید ما به دانشجویان و جهان سوم است. نکتهای در اینجا میخواهم اشاره کنم؛ این است که کسانی که در مورد جنبش دوم خرداد در ایران نظریهپردازی میکردند -و البته نشخوار نظریات میکردند، با همین تز آقای مارکوزه معتقد بودند که جنبش دانشجویی است که میتواند مقابل حکومت بایستد. پس کشف دوباره نظریات سنتی مارکسیسم و روانکاوی یکی از ویژگیهای جنبش بود.
اما دومین ویژگی، بحث ضدیت جنبش با آمرانگی و قدرت توتالیتر بود. این هم ردش را باید در افکار مکتب فرانکفورت گرفت. فرهنگی که پدران حاکم کرده بودند، یک اقتدارگرایی و یک آمرانگی را در آلمان حاکم نموده بود که این جوانها معتقد بودند ما باید با آنها مبارزه کنیم، چون معتقد بودند که این آمرانگی تمام جوانب ما را تحت تأثیر قرار داده، حتی جسم و عواطف ما را نیز تحت تأثیر قرار داده است. لذا ضدیت با آمرانگی مؤلفهای بود در جنبش دانشجویی که راهحل آن را حرکت در مسیر آزادی میدانستند. ایده آزادی و حرکت به سمت آزادی از قیدوبندهایی که هم بر جسم و هم بر روان است، از ایدههای اصلی مکتب آقای مارکوزه است.
سومین ویژگی، بحث آزادی است که یکبخشی از آن آزادی روح و روان است. مهمتر از این آزادی بحث آزادی جسمی و جنسی و روابط آزاد جنسی جوانان بود که در این جنبش بهطور خاص مطرح شد. نظریات روانکاوی آقای ویلهلم رایش که یک روانکاو اتریشی بود، به کمک دانشجویان آمده بود؛ و همچنین وسایل ضدبارداری که وارد بازار شده بود، به جوانان این امکان را میداد تا بیهیچ هراسی به لذتهای جنسی خودشان بپردازند و معتقد بودند که پدران ما جنسیت ما را در زندان افکندند و ما را به زندان انداختند و ما باید این زندان را بشکنیم که آزادی جنسی راهحل آن است.
اما یکی دیگر از ویژگیهای جنبش ۶۸ بحث انقلاب فرهنگی است. تم انقلاب فرهنگی تمی است که از مائو اخذ شد. اگر از سال ۱۹۶۵ تا ۱۹۶۹ را دوره انقلاب فرهنگی چین بدانیم، در آن زمان ارتش سرخ چین یک تلاش هماهنگ انجام داد برای زدودن جلوههایی از فرهنگ بورژوازیای که در چین رواج پیدا کرد. دانشجویان غربی تحت تأثیر این انقلاب فرهنگی قرار گرفتند. مطلوبیت چین برای جوانها به این دلیل بود که اولاً انقلاب چین انقلابی بود که با الگوهای رایجی که در افکار مارکس وجود داشت، در تضاد بود زیرا این جوانها با چپ سنتی نیز مبارزه میکردند و به همین دلیل از حکومت شوروی پیروی نمیکردند. در الگوی کلاسیک انقلاب مارکسی گفته میشود که قشر پرولتاریا باید به یک خودآگاهی طبقاتی برسد و بعد به سراغ انقلاب برود؛ اما در انقلاب چین خودآگاهی وجود نداشت و یکباره اتفاق افتاد. یکی دیگر از ابعاد مطلوبیت انقلاب چین، بحث سوسیالیسم چینی بود که جایگزین سوسیالیسم روسی میگردید و برای جوانها ازاینجهت که فرهنگ مسلط برای به حاشیه راندن جوانها به این فرهنگ انگ روس گرایی میچسباند و میگفت شما عامل روسیه هستید، چین یک الگوی جدید بود و مطلوبیت داشت. لذا انقلاب فرهنگی که در ۶۸ جنبش دانشجویی به دنبال آن بود حملهای به تمام بنیادهای بورژوازی فرهنگ مسلط غرب و قاعدتاً قبل از آن آمریکا بود. در بحث انسان تک ساحتی (Eindimensionale Mensch) که مارکوزه آن را تحت عنوان کتابی با همین عنوان مطرح کرد، با ارجاع به نظریات مارکس میگوید سرمایهداری مدرن بیشتر از آنکه کالاها را در معرض فروش قرار دهد سبب یک سلطه فرهنگی است و درواقع با سلب خودآگاهی از مردم این فرهنگ کار خود را انجام میدهد و زمانی که از خود بیگانگی ایجاد شد زمینهساز سلطه فرهنگی است. بحث صنعت فرهنگ (Kultur Industrie) نیز از جانب نظریهپردازان مکتب فرانکفورت مطرح شد که معتقد بودند سلطه سرمایهداری قبل از هر چیز یک سلطه فرهنگی است و بازتولید فرهنگ سرمایهداری، فروش کالاها را نیز به دنبال دارد. فرهنگ، اقتصاد را ساپورت میکند و تبدیل به کالا میشود و این منطق، یک منطق سرمایه دارانه است. درنتیجه دانشجویان نیز با صنعت فرهنگ مخالفت میکردند.
یک وجه دیگر جنبش ۶۸ معنویتگرایی بود. دانشجویان و تودههای مردم غربی خسته از نظریات مادی گرایانه بودند، زیرا مذهب در آلمان پس از جنگ رو به افول گذاشت و یک خلأ معنوی احساس میشد. لذا این دانشجویان به سمت مذهبهای جدید نظیر عرفانهای هندی و بودیسم و مذاهب مدرن رفتند.
یکی دیگر از ویژگیها، بحث سیاسی گردیدن هنر بود و ارتباط تنگاتنگی بافرهنگ پیدا میکند. هنر آن زمان هنری بود که یک هنر آغشته با سرمایهداری و سرمایه زده بود. در پیروی از مکتب فرانکفورت و بهطور خاص کتاب فلسفه موزیک مدرن تئودور آدورنو که در مورد هنر بحث میکند، مفهوم هنر سفارشی مطرح میشود که معتقد بودند این هنر نه تنها کمکی به رهایی نخواهد کرد بلکه جوانان را به سمت ازخودبیگانگی میبرد. لذا انقلابیون شصت و هشتی به سمت خلق اشکال جدید در هنر موزیک و تئاتر و اشکال دیگر رفتند، مانند موزیک rock and roll که آقای الویس آرون پریسلی (Elvis Presley) سردمدار آن بود و همچنین تئاترهای خیابانی که جوانها شروع کردند به اجرای آن حتی در کارخانهها که اینها اشکال جدیدی از هنر بود.
آخرین مؤلفه، بحث فضای بینالمللیای بود که در مخالفت با جنگ ویتنام شکل گرفته بود که آلمان نیز به تبعیت از آن، متأثر بود. یک جنگ تمامعیار و بی رحمانه ای را آمریکاییها علیه ویتنامیها شروع کرده بودند. درواقع جوان آلمانی که در سطح جامعه به آنها گفته شده بود دموکراسی و حقوق بشر آمریکایی که بهطور خاص به آلمان و ژاپن صادرشده است، بهترین مواهب است؛ و اینکه همه باید به این سمت بروند و.... جوانان با دیدن این موقعیت، دچار نوعی دوگانگی و تعارض شده بودند و از خود میپرسیدند که اگر حقوق بشر و دموکراسی آمریکایی این است که یک جنگ بیرحمانهای شکل گیرد که در آن انسانهای بیگناه زیادی تلف شوند، چه فرقی با آلمان هیتلری دارد؟ بازنمایی این جنگ در رسانهها – در آن زمان هنوز کمتر در آن تکصدایی و انحصار بود- باعث شده بود که جوانهای آلمانی از سویی این موضوع را از رسانههای مختلف ببینند و از سوی دیگر سکوت دولتمردان خودشان را هم میدیدند که این مسئله معترضشان میکرد.
درواقع این امر معلول این است که آن فرهنگ مسلط مجدداً بعد از آن جنبش فرصت پیدا کرد تا خود را بازسازی کند و راههای جدیدی را در پیش گرفت. بخشی از خواستههای دانشجویان و جوانان را برآورده نمود و بخشی از راهحل نیز درآوردن جوانان به سیستم و سهم دهی به آنان بود.
زمانی که از بورژوازی غرب نام برده میشود، منظور تمدنی است که به رهبری امریکا کار خود را انجام میداد. تا زمان فروپاشی شوروی، آمریکا سیاستها را در آلمان تعیین میکرد. لذا ترتیبی دادند که جوانها در سیستم هضم شدند و از سویی هم شروع به برآورده نمودن خواستههای اینها کردند.
یکی دیگر از ترفندهایی که سرمایهداری مدرن در راستای کنترل جنبشها در پیش گرفت، مبتذل کردن امر مقاومت بود. بهطور مثال در آن زمان داشتن عکس سردمداران چپ مانند چگوارا ممنوع بود که نظام سرمایهداری نه تنها ممنوعیت را حذف کرد بلکه خود شروع به تکثیر و فروش این پوسترها نمود که علاوه بر سرگرم ساختن قشر جوان، پولی نیز به جیبهای سرمایهداران سرازیر میشد.
آقای والرشتاین در کتاب خود با عنوان علوم اجتماعی نیندیشیدنی (Unthinking Social Science) بحث مفصلی در خصوص جنبشهای ضد سیستم نموده که جنبشهای ضد سیستم بخشی از سیستم است. او معتقد است زمانی که بحران در سیستم شکل میگیرد، سه پاسخ به بحران در سیستم داده میشود که یکی شکلگیری ایدئولوژیها، یکی شکلگیری جنبشهای اجتماعی و سومی، شکلگیری علوم جدید است. درواقع هر سه این پاسخها ازنظر وی در راستای کمک به سیستم سرمایهداری مدرن برای خروج از بحران است. او در مورد علوم انسانی جدید اینگونه مینویسد که پس از انقلاب فرانسه، سه علم بهطور خاص برای مطالعه جوامع غربی و دو علم برای مطالعه جوامع غیر غربی که یک «دیگری» تلقی میشد، شکل پذیرفت. در حوزه جامعه غربی، وی معتقد است برای مطالعه حوزه عمومی اعمال قدرت، علوم سیاسی؛ برای مطالعه حوزه نیمه عمومی تولید، علم اقتصاد؛ و برای مطالعه حوزه خصوصی، جامعهشناسی شکل گرفت که هر سه در راستای مطالعه جوامع غرب و کنترل آن به وجود آمد. البته استعمارگران اروپایی در حوزه جوامع غیر غربی و دیگران شرقی، مردمشناسی و شرقشناسی را شکل دادند که موضوع بحث ما نیست. در حوزه غربی، سرمایهداری مدرن و دولتهای اروپایی دهه شصت و هفتاد، کاری که کردند این بود که با کمک علوم انسانی مدرن به بررسی علل شکلگیری جنبشها پرداختند و در همین راستا، توانستند آنها را قبل از اینکه تبدیل به ضد سیستم بودگی شوند، مهار سازند. البته اگر همنوا با والرشتاین بپذیریم که جنبشهای ضد سیستم بخشی از راهحل هستند، مسئله کمی حادتر میشود و از اساس میتوان ادعا کرد که این مخالفتها برنامهریزیشده و در جهت ایجاد سوپاپ اطمینانی برای جوامع سرمایهداری بوده است.
الآن چیزی که جنبش دانشجویی شصتوهشت مانده و هنوز در دانشگاههای آلمان و خصوصاً دانشگاههای برلین که در آن دوره تاریخی بهشدت فعال بودند، بهعنوان یک نماد وجود دارد، چفیههای عربی است که دانشجویان چپ از آن استفاده میکنند و آن را به گردن میآویزند اما هیچ اراده جمعیای برای مخالفت و ایجاد یکخرده فرهنگ در درجه اول و در درجه دوم یک ضد فرهنگ در این دانشجویان وجود ندارد و این، یعنی مرگ جنبشهای آرمانخواهانه دانشجویی در آلمان.
تجربهای که بنده در برلین در خصوص حرکتهای دانشجویی در سال ۲۰۱۰ داشتم، این بود که در آن سال یک حرکت صنفی در دانشگاه فرایه (که مهد جنبش ۶۸ آلمان بود) در اعتراض به افزایش شهریههای دانشجویی از سوی دولت برلین انجام شد که در آن دانشجویان شروع به پخش پلاکارد کردند و دانشگاه را با قفل و زنجیر به مدت یک هفته بستند و عملاً اکثر دانشکدهها را تعطیل کردند. اگر با دیدگاه آلن تورن به قضیه نگاه کنیم، درمییابیم که این حرکتها از سطح یک سری خواستههای صنفی فراتر نمیرود. آقای تورن سه اصل مهم را برای جنبشهای اجتماعی ذکر میکند: اصل هویت، اصل مخالفت و اصل عمومیت. برای اینکه یک حرکت، جنبش اجتماعی (Social Movement) نام گیرد، بایستی افرادی که بهعنوان کنشگر در آن ایفای نقش میکنند، اهداف خود و منافع خود را مشخص کرده و کیستی خود را بداند. همچنین ضدیت با وضع موجود و داشتن الگویی برای وضع آرمانی آینده یکی دیگر از این مشخصات است. داشتن آرمانهایی بزرگ، یکی از ویژگیهای اصلی جنبش است و حرکتی که به آرمانهای بزرگ و روایتهای کلان دست توسل نجوید، جنبش محسوب نمیشود. این سه اصل، در کنار آنچه که تورن به آن تاریخیت میگوید، از ویژگیهای اصلی جنبشها میباشند. تاریخیت عبارت است از شناخت فرایندهای فکری و الگوهایی که ساختار سیاسی برای بازتولید خود بر مردم تحمیل کردهاند و یک حرکت، زمانی تبدیل به جنبش اجتماعی میشود که این شرایط را داشته باشد. با این اوصاف، حرکتهایی نظیر مخالفت با افزایش شهریه و... را نمیتوان در دسته جنبش اجتماعی قرار داد. اصولاً میتوان گفت جنبش دانشجویی در اروپا دهههاست که افول کرده است و حرکاتی که مشاهده میشود، متأثر از نظام جهانی و در درون آن است. البته وقوع جنبش والاستریت در سپتامبر ۲۰۱۱ در آمریکا میرفت تا تبدیل به یک جنبش اجتماعی فراگیر شود که البته دانشجویان بخشی از آن بودند، اما آن جنبش نیز توسط نظام جهانی سرکوب شد و اصولاً نمیتوان به آن نیز نام جنبش دانشجویی اطلاق کرد.
احزاب در المان قطعاً چشم طمع به اینها دارند برای جذب در سیستم سیاسی. این مسئله هم آنها را محافظهکار میکند و هم مسئله بازتولید احزاب و نظم سیاسی نیز در این خلال اتفاق میافتد. سیستم حزبی یکی از نمونههایی است که توانسته جوانهای غربی را مدیریت کند و از روحیه ارمان خواهی آنان کاسته و آنان را به درون نظم مسلط بکشاند. ویژگی حزب این است که شما باید مواضع خودتان را استاندارد کرده و با حزب هماهنگ کنید. شما وقتی در درون حزب هستید و با حزب هویتیابی میشوید، آزادی عمل ندارید و باید موضعی را داشته باشید که مخالف و در تضاد با حزب نباشد. این مسئله البته در موارد دیگر در جوامع امروزی نیز صادق است. مثلاً زمانی که از یکسانسازی صنعت فرهنگ صحبت میشود، منظور همین است. اصولاً صنعت فرهنگ کنشها را یکسان میکند و افراد را شبیه یکدیگر میگرداند. کاری که احزاب نیز آن را پیگیری میکنند. زمانی که افراد شبیه به یکدیگر شدند، مدیریت آنان آسانتر میشود و نظم اجتماعی- سیاسی و فرهنگی بازتولید میشود.
دیدگاه شما