از ظواهر امر مشخص بود که بد موقع مزاحم شده بودم نتیجتا چند سئوال را خود به خود به تیغ سانسور سپردم و یا به اصطلاح فاکتور گرفتم.اما از بیوگرافی بالاخص از لحظات شیرین دل سپردن به وادی عشق وورود به سرزمین نور نمیشد گذشت . گفتم حاج مهدی از خودتان وورود به جبهه بگویید از اول تا آخرش ... ریش و قیچی دست خودتان...
حاجی هم بلادرنگ از سن کمش در آن زمان گفت و گفت که به خاطر همین موضوع من را داخل خط نمی بردند . مجبور مان کردند ده پانزده روزی را در پادگان سرپل ذهاب بمانیم هفت نفری بودیم که می خواستند به شهر ودیار خود برگردیم.اما بالاخره ماهم بسیجی بودیم وبه این سادگی زیر بار نمی رفتیم این قدر به این طرف و آن طرف گفتیم و پافشاری کردیم که بعد از آن ده پانزده روز از پادگان ابوذر سرپل ذهاب با گریه وزاری وارد خط شدیم .
حاجی میگفت روز های اول کبکم خروس می خواند که بالاخره من هم جبهه را دیدم ویا اصطلاحا خاک جبهه خوردم.اما چند روز که گذشت دیدم نه ،یک خط هم جلوتر هست که بهش خط اول میگفتن
حاجی از زرنگ بازی اش در آن لحظه میگفت که به خاطر این که در خط بماند و دیپورت نشود در هنگام تقسیم نیرو قسمت تدارکات را انتخاب کرده است تا حداقل به طور روزانه بتواند برای تقسیم غذا هم که شده خط را ببیند.
حاجی می گفت دیگر کم کم تحویلشان می گرفتند البته بعد از این که 45 روزشان تمام شد.
حاج مهدی میگفت دیگر جزء اعزام مجددی ها قرار گرفته بودیم وبهمان میگفتند اعزام مجددی و دیگر برایشان سن وقد مهم نبود که هروقت اسمش را می آوردند مجبور بودم گریه وزاری راه بیاندازم خلاصه دیگر هیچ محدودیتی نبود وبرای بار دوم به کردستان و منطقه پاوه اعزام شدم آنجا پر بود از دمکرات ها 3ماه آنجا بودم.
یک ماه میامدیم همدان دوباره اعزام میشدیم بیشتر در خط های پدافندی مشغول بودم تا عملیات والفجر2...تازه فهمیدم جنگ یعنی چی ...
چند تای عمملیات را از نزدیک لمس کردم ودیگر یک جورایی از باسابقه ها محسوب می شدم و از ارکان اصلی گردان حضرت علی اکبر(ع) تیپ انصار الحسین(ع) که بعد به لشگر انصار الحسین (ع) تغییر نام داد.
هرچه زمان میگذشت ماهم پشتوانه ی محکم تری در جبهه بدست می آوردیم به طوری که در سال 63 اولین مسئولیت را به من پیشنهاد دادند آنهم به عنوان فرمانده دسته در منطقه جوانرود که متقارن بود با یک اعزام به نام "اعزام طرح لبیک"
هرچه باشد اولین بار بود که مسئولیت می گرفتم خیلی برایم سخت بودو جالبتر اینکه کوچکترین فرد دسته هم بودمو همه ی نیروهایی که تحت فرمان من بودند چه از لحاظ جثه و چه از لحاظ سنی از من بزرگتر بودند و هم برای من این کار سنگین بود و هم برای آنها....
ولی خب جبهه بود آنجا هم پر بود از نیروهای بسیجی که اخلاصشان زبانزد بود نتیجتا یک جورایی ما را پذیرفتند.
از سال 63 تا 65 مجبور بودم خدمتم را بگزرانم در نتیجه در گردان 154 پاسدار وظیفه شدم.
خدمتم که تمام شد چند ماهی را در همدان بودم دیدم این جوری نمی شود احساس غربت شدیدی سرتاسر وجودم را گرفته بود دلم برای بچه ها ومنطقه لک زده بود این بار پاسدار افتخاری شدم.....
تا قبولی قطعنامه وپایان جنگ که چند ماه بعدش استعفا دادم.
بعد از این که رحلت امام اتفاق افتاد به دلایلشرایط حساس منطقه از ما خواستند که برگردیم ودر منطقه مسقر شویم . درآنجا 45 روز به طور بسیجی مسقر بودیم.
جنگ که تمام شد در کار آزاد بودمتا سال 1370 که وارد دانشگاه شدم وکارمند دانشگاه بوعلی سینا همدان شدم.
صحبتهای حاج مهدی که به اینجا رسید جرینگی خودمان را با جوانان نسل اولی مقایسه کردم که چگونه به لطایف الحیلی در مقابل کوچکترین حوادث می بازیم و از گود به گوشه ای می خزیم.8سال مردانه جنگیدند وچه شیرین وبا افتخار از آن دم می زنند درحالی که سخت ترین لحظات را پشت سر گذاشته اند وما هم می گوییم سخت تریـــــــــــــــــــــــــــن!!!!
سئوال بعدی را با سوژه اصلی آمیختم که عکسه حاج مهدی صمدی صالح، کارمند فعلی دانشگاه بوعلی سینا بود.این عکس را بی شک اکثر به قریب اتفاق دوستداران دفاع مقدس دیده اند وچه حسرت ها که به اخلاص و خضوع وخشوع رزمندگان در مقابل حضرت دوست نخورده اند.
گفتم حاج مهدی شما در دوران دفاع مقدس سوژه تصویر برداری یک عکاس خوش ذوق بوده اید که هم اکنون برای اکثر برنامه های دفاع مقدسی به عنوان عکسی که دلها را به سمت شهدا به پرواز در می آورد استفاده می شود راجع به این عکس برایمان بگویید
حاج مهدی گفت :این عکس در منطقه عملیاتی کربلای 5 در بالای کانال پرورش ماهی که در خاک عراق بود ودر زمان جنگ صدام به عنوان مانع طبیعی از آن استفاده می کرد گرفته شده است.
شرایط آن عملیات طوری بود که عملیات پیوسته بود و باید بعضی از عملیات ها در روز و بعضی ها در شب انجام می شد ما هم صبح زود رفتیم عملیات کردیم و چون عملیات پیوسته بود به عقب برگشتیم روی دژ پرورش ماهی یک کانال هست و کنار کانال یک جاده کشیده شده بود.تا جایکه یادم میاد قبله در کانال یه خرده کج بود و نماز خواندن در کانال را سخت می کرد من هم که دیدم اوضاع بدک نیست گفتم نمازم را در کنار کانال بخوانم واین عکس آن جا در کنار کانال پرورش ماهی از بنده گرفته شده است.
پرسیم حاج مهدی اصلا متوجه بودید که از شما عکس می گیرند؟حاج مهدی گفت یک گروه فیلم برداری را قبل از اینکه وارد آن منطقه بشویم دیده بودم که از عقب دژ حرکت می کنند اما به اینکه آن گروه عکاس داشته باشند ویا به آن منطقه ای که ما بودیم رسیده باشند اصلا فکر نکرده بودم واصلاهم فکر نمی کردم که از نماز بچه هاهم بخواهند فیلم بردار ی کنند. تا چند سال بعد که یک آلبومی از بهترین عکس های دفاع مقدس چاپ شد که الان هم برای اکثر برنامه ها عکس های مورد علاقه ی خود رااز آن آلبوم انتخاب می کنند ومن هم این عکس را چند سال بعد در آن آلبوم، زمانی که این عکس جزء عکس های ملی انتخاب شده بود دیدم.
گفتم حاج مهدی به عنوان سئوال آخر از وظیفه جوانان در دفاع مقدس امروزی برایمان بگویید
حاج مهدی هم صحبت هایش را با یک فرموده از مولایمان علی(ع) آغاز کرد که" یک زمانی میرسد که انتخاب مسیر درست از از راه رفتن بر روی لبه ی شمشیر سخت تر می شود"
حاج مهدی گفت : من امروز به جوانانی که درست انتخاب می کنند واقعا غبطه می خورم . حقیقتا زمان جوانی ما جهاد اصغر بود والان جهاد اکبر است .آن موقع خیلی کار راحتر بود امروز خیلی کار سخت تر است امروز تشخیص بین حق وباطل خیلی سخت تر است و تنها راهش پیروی محض از ولایت است.
ما اگر بخواهیم مقداریجلوتر یا عقب تر از ولایت گام برداریم لطمه می خوریم و راهمان گم می شود. حقیقتا مواقعی پیش می آید کهبعضی از افراد حرف هایی می زنند که باعث تاسف می شود وقتی آن ها می گویند آقا اگر این جوری می گفت بهتر بود !!!!
این حرف شروع خطر است این حرف برای ولی فقیه تکلیف مشخص کردن است. در آخر باید به جوانان این نکته را تذکر بدهم که با این که کارتون خیلی سخته اما اگر دنباله رو ولایت باشید کار راحت می شه و توی این مسیر هلاک نمی شوید.
دیدگاه شما