مطبوعات همدان
به کانا ل ارتباطی ما بپیوندید
تاریخ : 19. مهر 1391 - 15:53   |   کد مطلب: 3359
دختـــــــر شــــــــینا

 گاهی فکر می کردم که جنگ فقط شامل کشته شدن وبه شهادت رسیدن افراد بود و بس.اما روایت دختر شهیدی از انتظار پدرش ذهنم را از حالت مردگی بیرون آورد وبسیاری از واقعیت ها برایم تداعی شد .

 
دختر شهید صمد ابراهیمی برادر زاده شهید حاج ستار ابراهیمی با خواندن کتاب دختر شینا ((خاطرات قدم خیر محمدی کنعان همسر فداکار شهید حاج ستار ابراهیمی ))به تازه گی پدری که سالهای سال است انتظارش را میکشد ، شهید شده .براستی که جنگ فقط شامل داغ جوانان گلگون ما نیست بلکه شب درازی در پیش دارد که پایانی نمایان نیست .وقتی سمیه ابراهیمی دختر شهید صمد ابراهیمی داستان انتظارش از دوری پدر را برایم گفت تازه فهمیدم از شهدا و خانوادشان تا به حال نتوانسته ام چیزی درک کنم .
 
به روایت سمیه ابراهیمی : زمانی که خبر کشته شدن پدرم را به آوردن من دوسال و نیمه بودم وخواهرم لیلا تازه شش ماهش را تمام کرده بود فو مادر جوانم شانزده ساله بود . عمویم حاج ستار به پدر بزرگم گفته بود صمد در عملیاتی که من فرمانده بودم شهید شد.
 
وخیلی از افرادم در عملیت به شهادت رسیدن و تعدادی هم اسیر شدن،من نتوانستم پیکر برادرم را به عقب برگردانم زیرا نمی توانستم جواب مادران شهید را بدهم .اما چرا نمی دانم کسی نمی خواست باور کند که پدرم کشته شده همرزم های پدرم گفته بودن چون یکی از همرزم هایی که همراه پدرم بوده یه اسارت رفته پس حتما صمد هم اسیر شده وچون جنازه پدرم دو سال بعد ازشهادتش آمد هر کس چیزی به زبان میآورد و یکی میگفت پوتینی که صمد به پا داشت این نبود یکی می گفت کتی که صمد به تن داشت این نبود و........ . چرا کسی نمی خواست باور کند پدرم شهید شده حتی طوری بود که وقتی اسرا به وطن برمیگشتن همه اقوام به خانه ما جمع میشدن رفت و روب می کردن سماور چاق می کردن اما وقتی اسرا می آمدن از پدرم خبری نبود و همه چیز خاموش می شد .اما طی چند هفته که کتاب دختر شینا را خواندم تاز فهمیدم انتظارم به پایان رسیده وپدرم شهید شده . نمی دانم چرا زن عمویم تا به حال به ما چیزی در این باره نگفته بود............
 
طبق روایت کتاب دختر شینا:سمیه دوساله بود هم سن سمیه من . ایستاده بود کنار ما بهت زده مادرش را نگاه می کرد . لیلا تازه شش ماهش تمام شده بود صدیقه دوید طرف ستار گریه میکرد ومیگفت :آقا ستار صمد کجاست ؟آقا ستار برادرت کو؟آقا ستار مگه تو فرماند صمد نبودی؟
 
ستار به من گفت :قدم جان یک رازی تودلم هست .باید قبل از رفتن بهت بگویم . گفت :شب عملیات به صمد گفته بودم برودتویگروهان سوم . اولین قایق آماده بود تا برویم آن طرف رود .نفراتم را شمردم .دیدم یک نفر اضافه است .هر چی گفتم کی اضافه است ،کسی جواب نداد. با چراغ قوه یکی یکی نیروها را نگاه کنم یک دفهع صمد را دیدم . عصبانی شدم . گفتم مگر نگفته بود بروی گروهان سوم . شروع کرد به التماس و خواهش و تمنا . ای کاش راضی نمی شدم . اما نمی دانم چه شد قبول کردم و او آمد . آن شب با چه مصیبتی از اروند گذشتیم . زیر آن آتش سنگین توی آن تارکی و ظلمات زدیم به سیم خاردار دشمن . باورت نمیشه با همان تعدادکم ،خط دشمن را شکستیم ومنتظر نیروهای غواص شدیم .اما گردان غواص ها نتوانستن خط را بشکنن وجلو بیاین . ما دست تنها ماندیم . اوضاع طوری شده بود که با همان اسلحه ها با فاصله خیلی نزدیک روبه روی عراقی ها ایستادیم وبا آنه جنگیدیم . یک دفعه صمد مرا صدا زد . رفتم و دیدم پایش تیر خورده . پایش را با چفیه بستم و گفتم برادر جان !مقاومت کن تا نیرو ها برسن . آن قدر با اسلحه هایمان شلیک رکده بودیم که داغ داغ شده بود. گفت :عراقی ها گروه گروه نیرو می فرستادن جلو وما چند نفر با همان اسلحه ها مجبور بودیم از خودمان دفاع کنیم . دوباره صدای صمد را شنیدم . دویدم طرفش ،دیدم این بار بازویش را گرفته . بد جوری زخمی شده بود بازویش را بستم ،صورتش را بوسیدم و گفتم برادر جان طاقت بیاورخیلی از بچه ها مجروح شده اند ،دوباره برگشتم . وضعیت بدی بود . نیروهایم یکی یکی شهید می شدن ،یا به اسارت در می آمدن ویا مجروح می شدن . دوباره صدای صمد را شنیدم ،دیدم غرق در خون است . نارنجکی جلوی پایش افتاده بود و تمام بدنش تا زیر گلویش سوراخ سوراخ شده بود کولش کردم و بردمش تو سنگری که آنجا بود . گفتم :طاقت بیاور ،با خودم بر میگردانمت . یکی از بچه ها هم به اسم درویشی مجروح شده بود . او را هم کول کردم بردم تو همان سنگر بتونی عراقی ها . موقعی که خواستم صمد را کول کنم و برگردانم . درویشی گفت :حاجی !مرا تنها میذاری؟!تو را به خدا مرا هم ببر. مگر من نیرویت نیستم ؟!صمد را گذاشتم زمین و رفتم سراغ خیر الله درویشی .اورا داشتم کول می کردم که صمد گفت:بی معرفت ،من برادرتم !اول مرا ببر . وضع من بدتر است . لحظه سختی بود خیلی سخت . نمی دانستم باید چه کار کنم آخرش تصمیم را گرفتم و گفتم من فقط یک نفرتان را می توانم ببرم . خودتان بگویید کدامیک را ببرم . این بار هراصرار کردند.رفتم صورت صمد را بوسیدم .گفتم خدا حافظ برادر ،مرا ببخش . گفته بودم نیا . با آن حالش گفت مواظب دخترهایم باش . گفتم چیزی نمی خواهی ؟!گفت تشنه ام .قمقمه را درآوردم به او بدهم . قمقمه ام خالی بود خالی خالی )). گفت قدم جان بعد از من اینها را به پدرم بگو . می دانم الان طاقت شنیدنش را ندارد ،امام باید واقعیت را بداند،گفتم ((پس صمد این طوری شهید شد ؟!))گفت :نه ...... داشتم با او خدا حافظی می کردم ،صورتش را بوسیدم که عراقی ها جلوی سنگر رسیدن د و مارا به رگبار بستند . همان وقت بود که تیر خوردم وکتفم مجروح شد . توی سنگر ،سوراخی بود خودم را از آنجا بیرون انداختم وزدم به آب . بچه ها می گویند خیرالله درویشی همان وقت اسیر شده وعراقی ها صمد را به رگبار بستند وبا لب تشنه به شهادت رساندند . گفت :بعداز مردنم اینها را مو به مو برای پدرو مادرم تعریف کن . از آنها حلالیت یخواه اگر برای نجات پسرشان کوتاهی کردم .))
 
من تازه فهمیدم هنوز جنگ تمام نشده وتمام شدنی هم نیست . وطبل جنگ برای خدا نواخته شد عشاق اطراف طبال را گرداگرد حاقه کردند و به تمامی ندای هل من ناصرطبال خود لبیک گویان جان به هدیه دادن.و چگونه است که جوانی تمام زندگیش را فدای لبیک طبال خود می کند و همچو علمدار کربلا ،حیدر گونه سینه سپر کرده وبه معراج قدم می نهد و سالیان سال چشم های منتظری را به دنبال خود به رقص درمی آوردوثانیه به ثانیه چشمان را به انتظار خود نگران می دارد .آنها پروانه صفت بودن تا کربلا در فراق یارشان بالهای خود را مجنون وار سوزاندن و از آن صحرای خونین که به پاکردن ،باغ شقایق هایی را بوجود آوردن و در معرکه عشق با نغمه یا زهرا جان گدازانه رفتنو به کاروان کربلا حسین پیوستن .شهدای گلگون ما گلستان را درورطه آتش ،ابراهیم وار دیدن اما باز به ندای هل من ناصر امام خود لبیک گفتن.
 
 
 
از تمامی دوستان خواهشمندم کتاب دختر شینا را مطالعه کنند زیرا مطالبی در این کتاب است که زنده بودن شهدا و سختی هایی که خانواده شهدا تحمل کردن بیشتر فهم کنیم.
دفاع مقدس صدای دانشجو- سهیلا پارسا
 

دیدگاه شما

آخرین اخبار