همانطور که گفتم، من با مادربزرگم زندگي ميکردم. نام او خانم مخصوص بود و ما به او خانم ماماني ميگفتيم. زماني که خانوادهام در قم بودند، من و مادربزرگ، هر دو سال يک مرتبه به قم ميرفتيم. دو شب در راه ميخوابيديم. يک شب در عليآباد و يک شب هم در جاي ديگر. پدرم در قم خانه آبرومندي در کوچه آسيد اسماعيل در بازار اجاره کرده بود. خانه بزرگي بود که اندروني و بيروني و حياط خوبي داشت. صاحبخانه هم تاجر معتبري بود. آن زمان مدرسهاي که در آن دروس جديد تدريس ميشد، کلاسي داشت که ۲۰ شاگرد در آن حضور داشتند. تعداد کساني که ميتوانستند ماهي ۵ ريال بدهند، خيلي کم بود، به همين دليل فقط دختران پزشکان، تاجرها يا... به مدرسه ميرفتند. ما سه خواهر بوديم که به مدرسه ميرفتيم.خواهرهايم درقم درس ميخواندند و من در تهران.
خلاصه، تا کلاس هشتم درس خوانده بودم که صحبت ازدواج مطرح شد. همانطور که گفتم، در آن مدتي که خانوادهام در قم بودند، ما چند بار به آنجا رفتيم. يک بار ۱۰ ساله بودم، يک بار ۱۳ ساله و يک بار هم ۱۴ ساله. دفعه آخر، پدرم از مادربزرگم خواهش کرد که من بمانم. مادربزرگم ميخواست پس از ۱۵ روز به تهران برگردد. چون عيد بود. پدرم خواهش و تمنا کرد: (منقدسي جان را سير نديدم. بگذاريد ۲ ماه پيش من بماند. ما تابستان به تهران ميآييم و او را ميآوريم.)
بالاخره مادربزرگم راضي شد و من با اينکه راضي نبودم، چند ماه در قم ماندم. آن موقع من تصديق ششم را گرفته بودم، به هر حال چند ماه در قم ماندم و بعد با مادرم به تهران آمدم.در مدت اين ۵ سال، پدرم در قم دوستاني پيدا کرده بود، يکي از آنان آقا روحالله بودند. هنوز حاجي نشده و مرد نجيب، متدين و باسوادي بودند. پدرم ايشان را که با من ۱۲ سال تفاوت سني داشت پسنديده بود. يکي ديگر از دوستان پدرم آقاي سيد محمد صادق لواساني بودند که به آقا روحالله گفته بود: چرا ازدواج نميکني؟ ايشان هم که ۲۶، ۲۷ سال داشتند، گفته بودند: من تاکنون کسي را براي ازدواج نپسنديدهام و از خمين هم نميخواهم زن بگيرم و کسي را در نظر ندارم. آقاي لواساني گفته بودند: آقاي ثقفي ۲ دختر دارد و خانم داداشم ميگويد خوبند.
بعدها آقا برايم تعريف کردند که وقتي آقاي لواساني گفت که آقا ثقفي ۲ دختر دارد و از آنها تعريف ميکنند، مثل اينکه قلب من کوبيده شد. اين طور شد که آقاي لواساني از طرف امام آمد خواستگاري. قبول خواستگاري حدود ۲ ماه طول کشيد. چون من حاضر نبودم به قم بروم. آن زمان هم که به خانه پدرم ميرفتم، بعد از ۱۰، ۱۵ روز از مادربزرگم ميخواستم که برگرديم. چون قم مثل امروز نبود. زمين خيابان تا لب ديوار صحن قبرستان بود و کوچهها خيلي باريک بودند. به همين خاطر، زود از قم ميآمدم. آن ۲ ماهي که پدرم مرا به زور نگه داشت، خيلي ناراحت بودم. مراحل خواستگاري آغاز شد. پدرم ميگفت: از طرف من ايرادي نيست و قبول دارم. اگر تو را به غربت ميبرد، اما آدمي است که نميگذارد به تو بد بگذرد. پدرم به دليل رفاقت چندسالهاش از آقا شناخت داشت، اما من ميگفتم: اصلاً به قم نميروم. گرچه بر اثر خوابهايي که ديدم، فهميدم اين ازدواج مقدر است. آقا سيد احمد لواساني از جانب داماد، هر شب ميآمد خواستگاري و ميپرسيد:چه شد؟ پدرم هم ميگفت: زنها هنوز راضي نشدهاند.
آقا سيد احمد هم که با پدرم دوست بود، ۲، ۳ روز ميماند و برميگشت. مدتي گذشت تا اينکه دفعه پنجمي که در عرض دو ماه آمده بود، گفت: بالاخره چه شد؟ پدرم ميخواست رد کند و بگويد:من نميتوانم دخترم را بدهم. اختيارش دست خودش و مادربزرگش است و ما براي مادربزرگش احترام قائليم. مادربزرگم راضي نبود، چون شريک ملکهاي مادربزرگم هم از من خواستگاري کرده بود. فرداي شبي که آن خواب را ديدم، سرصبحانه جريان را براي مادربزرگم تعريف کردم، بلافاصله وقتي اسباب صبحانه را جمع کرديم، پدرم وارد شد، زمستان بود و کرسي گذاشتيم. همه اينها بر حسب اتفاق بود.
وقتي پدرم وارد شد و نشست، من چاي آوردم، گفتند: آقا سيد احمد آمده، دفعه پنجمش است و حرفي به من زده که اصلاً قدرت گفتن ندارم. حرف اين بود: با رفاه بزرگ شده و با وضع طلبگي نميتواند زندگي کند و اين حرفها را کساني که مخالفند، ميزنند. در واقع همه مخالف بودند، اول خودم، بعد مادربزرگم، مادرم و همه فاميل، پدرم هم گفت: ميل خودتان است، اما به ايشان اعتقاد دارم که مرد خوب، باسواد و متديني است و ديانتش باعث ميشود که به قدسيجان بد نگذرد. پدرم گفت:«اگر ازدواج نکني، من ديگر کاري به ازدواجت ندارم» من دختر پانزده سالهاي بودم و خيلي هم احترام پدر را حفظ ميکردم. حتي بيچادر جلو پدرم نميرفتم. وقتي صدايمان ميکرد، بايد چادر روي سرمان ميانداختنم؛ ولو چادر هر کسي ديگر. من سکوت کردم. خانم بزرگ رفت و به عنوان تشريفات براي ايشان گزي آورد.
وقتي گزي را برداشتند، گفتند: «من به عنوان رضايت قدسي ايران گز را ميخورم». باز من چيزي نگفتم، ابهت خوابي که ديده بودم، مرا گرفته بود، خواب چه بود؟ خواب حضرت رسول(ص)، اميرالمومنين و امام حسن(ع) را ديدم، در حياط کوچکي که همان حياطي بود که براي عروسي اجاره کردند، همان اتاقها به همان شکل و شمايل، حتي پردههايي که خريدند، همان بود که در خواب ديده بودم، آن طرف حياط در اتاقي مردها بودند، پيامبر(ص) و حضرت علي(ع) و امام حسن(ع) نشسته بودند و طرفي که اتاق عروس بود، من بودم و پير زني با چادري شبيه چادر شب که نقطههاي ريزي داشت و به آن چادر لکي ميگفتند، در اتاق شيشه داشت و من آن طرف را نگاه ميکردم، از او پرسيدم: اينها چه کساني هستند؟ پيرزن گفت: آن رو به رويي که عمامه مشکي دارد پيامبر(ص)، آن مرد هم که مولوي سبز و کلاه قرمز با شال بلند دارد، علي(ع) است، اين طرف هم جواني عمامه مشکي بود که پيرزن گفت: اين هم امام حسن(ع) است.
خوشحال شدم و گفتم: اي واي، اين پيامبر است و اين اميرالمومنين، من اين افراد را دوست دارم، آن آقا امام دوم من است و آن آقا امام اول من است.» از خواب پريدم، ناراحت شدم که چرا زود از خواب پريدم، زماني که براي مادربزرگم تعريف کردم، گفت:مادر! معلوم ميشود که اين سيد حقيقي است، اين تقدير توست. سرانجام آقا سيد احمد لواساني و ۲ برادر امام(س) و آقا سيد محمد صادق لواساني و داماد با يک خدمتگزار به نام مسيب براي خواستگاري نزد پدرم آمدند. پدرم هم مرا خبر کرد. ذبيحالله، خدمتگزار آقايم، آمد منزل مادربزرگم و گفت: خانم مهمان دارند، گفتهاند قدسي ايران بيايد آنجا.
مادربزرگم گفت:مهمانش کيست؟ به او سفارش کرده بودند که نگويد داماد آمده است. واهمه از اين داشتند که باز بگويم نه. من هم رفتم خانه مادرم. آنجا که رفتم موضوع را فهميدم. آن خواهرم که يک سال و نيم از من کوچکتر بود، شمس آفاق، ديد و گفت داماد آمده! داماد آمده! مرا بردند و داماد را از پشت اتاق نشانم دادند. مردها توي اتاق ديگري نشسته بودند و من از پشت در اتاق ايشان را ديدم. آقا زردچهره بودند و مويشان کمي به زردي ميزد. اتفاقاً رو به روي در، زير کرسي نشسته بود. وقتي برگشتم، مادرم و خواهرانم هم آمدند و داماد را ديدند. چون هيچکدام قبلاً داماد را نديده بودند. من از داماد بدم نيامد اما سني هم نداشتم که بتوانم تشخيص بدهم که چه کار بايد بکنم.
ذاتاً هم آدم صاف و سادهاي بودم. پدرم آمد و آهسته از خانم جانم پرسيد:وقتي قدسي ايران برگشت، چه گفت؟
مادرم گفت هيچي نشسته است. بعداً به من گفتند:وقتي تو ساکت نشسته بودي، به زمين افتاد و سجده کرد. چون خودش ايشان را پسنديده بود. پدرم هميشه ميگفت من دلم يک پسر اهل علم ميخواهد و يک داماد اهل علم. همين هم شد. آقا اهل علم بود و يکي از برادرهايم، يعني حسن آقا را هم اهل علم کرد. با وجود همه آنچه گفتم، پدرم هم به آساني رضايت نداد. روزي که ميخواست جواب مثبت به آقا سيد احمد بدهد، به ايشان گفته بود خانمها ايراد ميگيرند. آقا سيداحمد پرسيده بود: ايرادشان چيست؟ پدرم گفته بود: يکي اين که او را نميشناسد و او مال خمين است و دختر در تهران و در رفاه بزرگ شده است و وضع مالي مادربزرگش خيلي خوب بوده و با وضع طلبگي زندگي کردن برايش مشکل است.
ما نميدانيم آيا اصلاً چيزي دارد يا نه. اگر درآمدش فقط شهريه حاج عبدالکريم باشد، نميتواند زندگي کند. ما ميخواهيم بدانيم که آيا از خودش سرمايهاي دارد؟ از آن گذشته داماد زن ديگري دارد يا نه؟ شايد در خمين زن و بچه داشته باشد. بعدها خود امام به من گفتند که ايشان اصلاً زن نديده بودند. آقا سيد احمد به پدرم گفته بود: خانمها درست ميگويند. به من اطمينان داري يا نه؟ اگر به من اطمينان داري، خودم ميروم خمين و تحقيق ميکنم و از وضع زندگي ايشان ميپرسم. بعد هم رفت خمين و منزلشان را ديد. منزل خانواده امام مفصل و آبرومند بود. ۲ تا حياط تو در تو داشتند و خودشان هم خيلي خوب و خوش برخورد و آقامنش بودند. بودجه او هم ماهي سيتومان بود که از ارث پدر داشت.
وقتي آقا سيداحمد لواساني ميآيد، ماجرا را به پدرم ميگويد. او هم رضايت ميدهد. بعد هم که من آن خواب را ديدم. عروسي ما در ماه مبارک رمضان بود و اين مسئله چند دليل داشت. اول اينکه امام مقيد بودند که درسها تعطيل باشد و دوم آن که من نزديک تولد حضرت صاحبالزمان(عج) آن خواب را ديدم و به اين دليل، خواستگاران اول ماه رمضان آمدند. عقد ما مفصل نبود. پدرم در اتاق بزرگ اندروني که تالار نام داشت، نشسته بود. مرا صدا کرد و گفت: قدسيجان! بيا. من تازه از مدرسه آمده بودم و چون بيچادر پيش ايشان نميرفتيم، چادر خواهر کوچکم را انداختم سرم و نزدشان رفتم. پدرم گفت: آن طرف کرسي بنشين. خانواده داماد روز اول ماه رمضان آمده بودند و آن روز، هشتم ماه بود. در اين مدت، چند روز در منزل پدرم بودند و مادرم هم خوب و مفصل از آنان پذيرايي کرده بود.
آنان در پي خانهاي اجارهاي ميگشتند تا عروس را ببرند. بنا بود عروسي در تهران برگزار شود و بعد به قم برويم. بعد از ۸ روز، خانه پيدا شد که درست هماني بود که در خواب ديده بودم. پدرم گفت: مرا وکيل کن که من آقا سيداحمد را وکيل کنم که بروند حضرت عبدالعظيم(ع) صيغه عقد را بخوانند. آقا هم برادرش آقاي پسنديده را وکيل ميکند. من مکثي کردم و بعد گفتم: قبول دارم. به اين ترتيب، رفتند و صيغه عقد را خواندند. بعد از اينکه خانه مهيا شد، پدرم گفتند: به اينها اثاث بدهيد که ميخواهند بروند آن خانه. اثاث اوليه مثل فرش و لحاف کرسي و اسباب آشپزخانه و ديگر چيزها را فرستادند. يک ننه خانم هم داشتيم که دايه مادرم بود. او را هم با دخترش عذراخانم فرستادند آنجا براي پذيرايي و آشپزي.
شب پانزدهم يا شانزدهم ماه مبارک رمضان بود که دوستان و فاميل را دعوت کردند و لباس سفيد و شيکي را که دختر عمهام با سليقه روي آن، گل نقاشي کرده بود، دوختند و من پوشيدم. مهريهام هزار تومان بود. خانواده داماد گفتند: اگر ميخواهيد خانه مهر کنيد. ولي پدرم به من گفت: من قيمت ملک و خانههايشان را نميدانستم. نميدانستم قيمت در خمين چطور است، به همين دليل هم پول مهر کردم. من هرگز مهرم را مطالبه نکردم اما امام آخرهاي عمرشان وصيت کردند که يک دانگ از خانه قم به عنوان مهر من باشد. امام(س) هميشه احترام مرا داشتند. هيچ وقت با تندي صحبت نميکردند. اگر لباس و حتي چاي ميخواستند، ميگفتند: ممکن است بگوييد فلان لباس را بياورند؟ گاهي اوقات هم خودشان چاي ميريختند. در اوج عصبانيت، هرگز بياحترامي و اسائه ادب نميکردند. هميشه در اتاق، جاي بهتر را به من تعارف ميکردند. تا من نميآمدم سر سفره، خوردن غذا را شروع نميکردند.
به بچهها هم ميگفتند صبر کنيد تا خانم بيايد. ولي اين طور نبود که بگويم زندگي مرا با رفاه اداره ميکردند. طلبه بودند و نميخواستند دست، پيش اين و آن دراز کنند، همچنان که پدرم نميخواست. دلشان ميخواست با همان بودجه کمي که داشتند، زندگي کنند، ولي احترام مرا نگه ميداشتند و حتي حاضر نبودند که من در خانه کار بکنم. هميشه به من ميگفتند: جارو نکن. اگر ميخواستم لب حوض روسري بچه را بشويم، ميآمدند و ميگفتند: بلند شو، تو نبايد بشويي. من پشت سر ايشان اتاق را جارو ميکردم و وقتي منزل نبودند، لباس بچهها را ميشستم. يک سال که به امامزاده قاسم رفته بوديم، کسي که هميشه در منزلمان کار ميکرد با ما نبود.
بچهها بزرگ شده و دخترها شوهر کرده بودند. وقتي ناهار تمام شد، من نشستم لب حوض تا ظرفها را بشويم. ايشان همين که ديدند من دارم ظرفها را ميشويم، به فريده، يکي ازدخترها که در منزل ما بود، گفتند: فريده! بدو، خانم دارد ظرف ميشويد. روي هم رفته بايد بگويم که حضرت امام اين کارها را وظيفه من نميدانستند و اگر به جهت نياز گاهي به اين کارها دست ميزدم، ناراحت ميشدند و آن را به حساب نوعي اجحاف نسبت به من ميگذاشتند. حتي وقتي وارد اتاق ميشدم، به من نميگفتند: در را پشت سرتان ببنديد. صبر ميکردند تا بنشينم و بعد خودشان بلند ميشدند و در را ميبستند.
منبع: هم نفس با بهار، تدوين اصغر ميرشکاري، ناشر موسسه چاپ و نشر عروج، صفحه ۲۰۲-۱۹۳
دیدگاه شما