نمایش 1 - 7 از 7
روایت دانشجویی/ اربعین
شب اربعین، گوشه ای از حسینیه در خودت فرو می روی و به این فکر میکنی که اگر رفته بودم، احتمالا الان یا از دور گنبد برایم درحال دلبری بود یا در بین الحرمین به یاد زینب کبری مشغول نوحه و عزاداری بودم.
08/16/1396 - 09:08
چرا استاد من از دانشگاه رفت؟/ جایی برای پیرمردها نیست
07/15/1396 - 14:00
روایت دانشجویی/پرونده سوم/ اولین روزهای دانشگاه
استادی که انتقال دانش و آموزگاری شغلش باشد اگر بخواهد دست از پا خطا کند بقای خود و خانواده‌اش را به خطر می‌اندازد. دانشجویی که آینده‌اش گره خورده با بازی در این نمایش (دانشگاه)، موجودی بی‌خطر و گوش‌به‌فرمان خواهد بود.
07/06/1396 - 20:17
روایت دانشجویی/اولین روزهای دانشگاه
لذت‌های دانشگاه اما به یک ماه نکشیده، مثل برگ‌های پاییزی زرد می‌شوند و خشک می‌شوند و می‌ریزند. اول آبان، اولین امتحان میان‌ترم و اولین شکست در دانشگاه آوار می‌شود.
07/05/1396 - 12:56
روایت دانشجویی/ پرونده سوم/ اولین روزهای دانشگاه
اصلا شنگول نبودم. من یک اخموی ریش بلند بودم. که حتی اگر زرت بروم کنارش بنشينم، دختره، خيلي خودجوش خودش را به حراست معرفی می‌کند.
07/02/1396 - 12:42
روایت دانشجویی/ پرونده دوم/ کار دانشجویی
هروقت بحث ازدواج می‌شد همه متفق القول به این موضوع اذعان داشتند که باید کار کنی و استقلال مالی داشته باشی و مسئولیت پذیری خودت را به خانواده نشان دهی. من هم در هر جایی که می‌رفتم سراغی از کار می‌گرفتم.
06/13/1396 - 19:07
روایت دانشجویی/ پرونده دوم/ کار دانشجویی
من شغل می‌خواستم چون احساس می‌کردم قدم اول، و قدم اصلی برای بزرگ شدن و مستقل شدن است. استقلالی بودم، هم در ورزشگاه و هم در زندگی.
06/12/1396 - 11:19
اشتراک در روایت دانشجویی