به گزارش پایگاه خبری تحلیلی صدای دانشجو، به نقل از خبرگزاری دانشجو-فردین آریش، من دیر بزرگ شدم. شبیه بیشتر بچههای دهه هفتادی. به خاطر اینکه تهتغاری بودم و مادر نمیگذاشت دست به سیاه و سفید بزنم. سرم به درس خواندنم گرم بود –که در محله ما جرم بزرگی بود- و گاهی فوتبال بازی کردن با بچههای کوچه که لباس فوتبالیستهای مشهور را تنشان میکردند و فکر میکردند خود زیدان و رونالدو هستند و میلیونها بیننده تلویزیونی خیره به ساقهایشان! من دیر بزرگ شدم. چون هر وقت چیزی را میخواستم بدست میآوردم. یادم هست برادر بزرگ کولهپشتی رنگوروفتهای داشت که وقتی دبستانش را تمام کرد داد به برادرهای کوچکترم. یکجور میراث خانوادگی! من اما هر سال برای خودم کیف تازهای میگرفتم. و چه کِیفی میکردم.
در گیرودار همین عیش و سرخوشیها، سال کنکور که رسید ترس برم داشت. سربازی چشمک میزد و اگر دانشگاه قبول نمیشدم چارهای نبود. یکی از کابوسهای روزانهام شوخی بچههایی بود که از قصد میگفتند: «چند ماه خدمتی!» من از ترس سربازی دانشگاه قبول شدم. آن هم تهران. پایتختی که دور بود از ما و آدمهایش را توی تلویزیون دیده بودیم فقط. فکر نمیکردم برای امثال ما هم جایی داشته باشد. این بود که از حول هلیم افتادم توی دیگ.
صبح روزی که برای اولین بار پایم را توی دانشگاه گذاشتم هوا سرد بود. سردِ پاییزی. تکههای ابر توی آسمان پراکنده بودند. من هیچکس را نمیشناختم. و تنها آمده بودم. فاصله شهر کوچک ما با تهران، این شهر دودگرفته و عبوس، آنقدر زیاد بود که نخواهم پدر و مادر را این همه راه بکشانم دنبال خودم. فکر میکردم به چشم همه آدمهای این شهر و این دانشگاه غریبهام؛ شبیه پسربچه مدرسهای غمگینی که زنگهای تفریح گوشه حیاط کز میکند و با حسرت زل میزند به بازی کردن بچهها.
قبول شدن در تهران و دانشگاهی که فرسنگها از خانه دور بود تحقق رویای همیشگیام بود؛ مستقل بودن و روی پای خود ایستادن و تنهایی. همه سالهایی را که مادر با محبت بیدریغش و بدون اینکه بخواهد وابسته و متزلزل بارم میآورد، من رویای استقلال و انزوا را در سرم پرورش میدادم. منی که عادت داشتم همه چیز را توی خودم بریزم و بهترین تفریحم خیالاتی شدن بود و به چیزهای عجیب و غریب فکر کردن. عادت داشتم بیشتر نگاه کنم و بشنوم و کمتر حرف بزنم. شبیه این سریالهای ایرانی که پلیس وقتی مجرم را میگیرد بهش میگوید هر حرفی بزنی در دادگاه علیه خودت استفاده میشود. دانشگاه برای من حکم دادگاه را داشت. به همه مظنون بودم. فکر میکردم شش دانگ حواسشان به من است و چقدر طول کشید تا هراس زندگی در کنار آدمهای ناشناخته در من از بین برود.
دانشگاه ما تمِ بیابانی داشت. زمینِ خشکِ بی آب و علفی که تا چشم کار میکرد خاک بود فقط. درس خواندن در این جغرافیای کویری با آن فضای گلخانهای تلخ بود و مسخکننده. انگار که گرد مرگ پاشیده بودند توی دانشگاه. همه سرشان توی لاک خودشان بود و هیچ تشکل/ دانشجو/ استادی کاری نمیکرد و حرفی نمیزد. یادم هست برای یکی از معدود نشریات دانشگاه چیزکی نوشته بودم درباره همین وضعیت ملالآور که البته هیچوقت منتشر نشد. نوشته بودم: «استادی که انتقال دانش و آموزگاری شغلش باشد اگر بخواهد دست از پا خطا کند بقای خود و خانوادهاش را به خطر میاندازد. دانشجویی که آیندهاش گره خورده با بازی در این نمایش (دانشگاه)، موجودی بیخطر و گوشبهفرمان خواهد بود. مدیران هم که نور چشم «برادرِ بزرگ» هستند و اگر مواظب استادان و دانشجویان نباشند، تکه بزرگشان گوششان است. برای همین ما بازیگران این نمایش جفنگ خودمان را مبرا میدانیم از هر اشتباهی. و فریاد میزنیم: ما بیگناهیم و مجبور! کاری از دستمان برنمیآید. از دست هیچکس برنمیآید. ما در انتظار گودو هستیم. کسی که گفته میآید و ما را نجات میدهد.»
سنت روزهای آغازین دانشجویی من خواندن داستایوسکی بود و خاصه جنایت و مکافات. فکر میکردم من هم راسکولنیکف هستم. به کشتن پیرزنی فکر میکردم که با نزول گرفتن خون مردم را در شیشه کرده و چشم به راه سونیا بودم؛ فرشته نجاتم. من از شر واقعیت به ادبیات پناه بردم و اولین بار سر کلاس دکتر کاف بود که همکلاسیهایم را دیدم. پسرها با صورتهای پرجوش و نگاههای خسته و بیانرژی. انگار آمده بودند زندان حبسشان را بکشند. دخترها هم دور از بقیه پسرها خودشان را در چادرهایشان قایم کرده بودند. و من که پنهانی و دور از چشم بچهها و استاد، کنج کلاس، روی یکی از صندلیهای ردیف آخر خودم را در داستایوسکی غرق میکردم: «به رفقای زندانی خود مینگریست و تعجب میکرد از اینکه همه آنان زندگی را دوست میداشتند و برای آن ارزش قائل بودند. مخصوصاً به نظر میآمد که در زندان آن را بیشتر دوست میدارند و قدر زندگی را بیشتر می دانند تا در آزادی!»
من دانشجو نیستم/ در انتظار گودو
حالا که چند سال از روزهای آغازین دانشجو شدنم میگذرد، وقتی که به گذشته نگاه میکنم، میبینم دانشگاه آن چیزی نبود که رویایش را همیشه در سر داشتم. با این حال، گاهی از خودم میپرسم اگر زمان به عقب برگردد دوباره حاضرم همین دانشگاه و همین مسیر را انتخاب میکنم؟ بعد مکثی طولانی میکنم و با لبخند کمرنگی آرام به خودم میگویم: «آره پسر، چراکه نه!» شاید برای اینکه همیشه فکر کردهام آدم در سختی و رنج بزرگتر میشود و مردتر. شاید دلیلش آن چند جملهای است که سالها پیش نوشته بودم و سالها بعد دوباره خواندم. وقتی که دفترچه قرمز کوچکی را پیدا کردم که یادداشتهای روزانهام را در آن مینوشتم. در یکی از صفحاتش با خط کج و کولهای نوشته بودم: 5 مهر 89. نیچه میگوید: «آنچه تو را نکشد و از پای درنیاورد، قویترت میکند.»
انتهای پیام/چ
دیدگاه شما