به گزارش پایگاه خبری تحلیلی صدای دانشجو، به نقل از خبرگزاری دانشجو-عابد نظری، زمان ما قبولی کنکور یک چیز معنادار بود. حالارا نمیدانم. آن وقتها چیزی در حدود یک چهارم یا یک سوم متقاضیان ورود به دانشگاه موفق میشدند جایی روی صندلیهای خالی پیدا کنند. من وسط سربازی بودم که کنکور قبول شدم. آن قبولی، همه ی قوم و قبیله را شاد کرد. تا آن روز در تمام طایفهی پدریام هیچکس نتوانسته بود در دانشگاه سراسری قبول شود. من یک ژن-خوب محسوب میشدم. هرچند بابام هیچوقت وکیلالرعایا، وزير يا عضو هيچ مجمع متشخصي نبوده باشد. بابا، که خودش با مدرک مشعشع اول راهنمایی حالا سی سال بود که از بنایی ارتزاق میکرد، خودش را از پروژهای در اصفهان رساند پشت در پادگان. با روزنامهی قبولی در دست . آن وقتها اسامی قبول شدگان در روزنامه منتشر میشد. از خود سرهنگ مرخصی گرفتم. 48 ساعت. آنقدر و خردهای کیلومتر راه آن طرفتر از تهران قبول شده بودم. ادبیات، به زبان انگلیسی.
داستانهای یک جدیدالورود؛ از پادگان تا دانشگاه/ وقتی یک ژن خوب بودم
تمام دانشجوها از ترم دوم میفهمند که ترم یک، جدیدالورود بودهاند. وقتی در راهروهای طبقهی دوم نشستهاند و تازه واردها آن پایین با دهان و چشم چارطاق باز سر میچرخانند و هیچ هم نمیبینند. از کنار دفتر آموزش میگذرند و باز میپرسند دفتر آموزش ادبیات کجاست؟ آنها که حتی در و دیوار دانشکده هم دستی روی گونهشان میکشد و میگوید«جدیدالورود کی بودی تو؟» ترم اوليهای شنگولِ از دبیرستان آمده. آنها که روزی سه بار در مورد ژتون غذای هفتهي بعد سوال میکنند و باز هم نمیدانند ناهارشان را در کدام غذاخوری ثبت کنند، شامشان را در کدام خوابگاه. آنها که همان هفتهی اول در بسیج و نهاد و انجمن و هرچه تشکل دیگر ثبت نام میکنند. ترم یکیهای از دبیرستان آمده که زودي هول میشوند و از هفتهی دوم دچار زیاد-فضای-باز-پنداری میشوند و سرکلاس زرت مینشینند کنار دختره.
ترم دوم که رسیدم فهمیدم من زیاد هم جدیدالورود بازی در نیاوردهام. شاید چون من از دبیرستان نیامدم. از پادگان آمدم. دو سال هم دیرتر از همه. در قید ناهار وشام و سلف سرویس هم نبودم. اهل ثبت نام و امور بروکراتیک تشکیلات هم نبودم. اصلا شنگول نبودم. من یک اخموی ریش بلند بودم. که حتی اگر زرت بروم کنارش بنشينم، دختره، خيلي خودجوش خودش را به حراست معرفی میکند. دمغ بودم. در هزار و یک فکر. که مثلا خان بابا این هزینه ی اضافه شده را چه خواهد کرد؟ که آیا خودم کی و چطور بتوانم در سبک کردن این بار اضافی سهیم شوم؟ که بعد فارغالتحصیلی چه کاره خواهم شد؟ که اصلا چرا اینجا تهران نیست؟
داستانهای یک جدیدالورود؛ از پادگان تا دانشگاه/ وقتی یک ژن خوب بودم
من از تهران آمده بودم. تهران، از بيرون، از چشم غيرتهرانيها، مثل مرديست كه كتوشلوار گراني پوشيده. اتوي شلوار و عطري كه به يقهي سفيد پيرهناش زده، به چشم ميآيد. حسرت و آه دارد. اين حسرت البته، فقط حسرت باقي نميماند. بس كه دور از دسترس است و مرفه، در حالي كه بيرونيها خود را محروم از حق تلف شدهي خودشان ميبينند، تبديل به نفرت ميشود. و بدگويي. آن مرد كتوشلواري معطر را اينطور معرفي ميكنند كه شهري كه بوي دود و دلمردگي و روسري شل و زيرابروي نازك نه فقط براي دختران، كه حتي پسران ميدهد. تهران شلوغ آپارتمانهاي نيموجبي دلگير. تهران ثروتمندِ چرب و كثيف. من از تهران آمده بودم. اما از يكجاي فقير. از يك جاي بيپول و پرستيژ. از خشتكِ پارهي آن مرد خوشپوش. ترم يك كه بودم، همه زورم را ميزدم كه فقر از پارگيهاي لباسام بيرون نزند. و اين زور زدن، فرصت شنگولي را از سرِ هر خماري ميپراند.
ترم يك كه بودم، به انتهاي ترم هشت فكر ميكردم. به بازگشت. حوصلهي تنهايي خودم را هم نداشتم. ميخواستم قاطيِ انجمن و بسيج و نهاد نشوم. قاطي طراوت و سرحاليِ خوابگاه نشوم. براي همين هم از ترم بعد خانهاي اجاره كرديم با چند نفر ديگر. رفيق اگر ميشدم، قاطي اگر ميشدم، مزهي تهران از دهنام پاك ميشد. نميخواستم. نميخواستم با چند نفر ديگر تئاتر راهبياندازيم، نشريه تاسيس كنيم، ميتينگ سياسي برپا كنيم، جلسه نقد فيلم برگزار كنيم! نميخواستم، اما شد. از ميانهي ترم يك، قاطي همهي اينها شدم. همهي اينها و بيشترش. باز اما، حواسم بود كه مزهي تهران را لاي دندانهاي خالي شدهام نگه دارم. شايد حسي كه ميشود در تبعيد داشت. آنقدر و خردهاي كيلومتر دور از تهران-وطن.
داستانهای یک جدیدالورود؛ از پادگان تا دانشگاه/ وقتی یک ژن خوب بودم
ترم يك كه بودم، شروع كردم به پير شدن. و فكر كردن به اينكه چرا اسم هيچ میداني در اين شهرِ ناتهران ونک نیست؟ که اینها در این شهر از کجا به آزادی میرسند؟ ولیعصر اینها چرا به قدبلندی ولیعصر ما نیست؟ چرا اینها "ک" را با ته حلق و "ل" را با کنارهی زبان ادا میکنند؟چرا؟ واقعا چرا اینجا تهران نیست؟ به فرض که آبوهوای خوب و آرامش روستايي و ارزانی و خانههای بزرگ و خیابان های خلوت و دختران آفتاب-مهتاب ندیده دارد. من اما اهل دود و شلوغی وگرانی تهرانام. اهل آپارتمان. اهل جوش آوردن در ترافیک همت. دوری از اینها، دوری از تهران مزید بر علت بود که شنگولی ترم یک پیش از شروع اولين کلاسهای اولين ترم از سرم پریده باشد. تازه، من از دبيرستان نيامده بودم. از پادگان آمده بودم. دو سال هم ديرتر از همه. ريش هم داشتم. دختره هم خودجوش رفته بود حراست. به تهران فكر ميكردم. به روزهاي دودي و كتوشلوار اتو كشيده. به آپارتمانهاي نيموجبي و يقهي سفيد. به گره روسري و عطر پيرهن. به تهران فكر ميكردم و اينكه:
تا گل غربت نروياند بهار از خاك جانم/ باخزانات نيز خواهم ساخت، خاك بيخزانام
انتهای پیام/چ
دیدگاه شما