به گزارش پایگاه خبری تحلیلی صدای دانشجو،پیرمرد نمیتوانست بفهمد رابطهی نامشروع استاد و دانشجو یعنی چه، نمیفهمید نمره و مدرک پولی یعنی چه، نمیفهمید اختلاس در دانشگاه یعنی چه. دیگر نیامد و گفت به دانشجوها بگویید که فلانی بدجوری، جای همهی همنسلهاش، شرمندهی شماست و کاری هم از دستش ساخته نیست.
گروه دانشگاه خبرگزاری دانشجو-مهران عزیزی، پیرمرد، «تحقیق در دستور زبان فارسی» ما را درس میگفت. اکراه داشت از این که استاد صدایش کنیم و ما یا نامش را میگفتیم یا دکتر صدایش میکردیم. درس دستور، بنا به طبیعتش خشک و خستهکننده است و کلاس هم که بعدازظهر باشد و ناهار را هم که در دانشگاه خوردهباشی، اول پاییز، تحمل دو ساعتهی کلاس از مرگ هم بدتر است، اما کلاس پیرمرد اینطور نبود. هیچوقت هیچکس غیبت نداشت مگر به عذر و اضطرار و هیچکس خسته نمیشد. پیرمرد، حضورش شوقانگیز بود. همیشه حرف تازه داشت که مثل عطر تازه در فضای خیال ما میپیچید. با هر سؤال ما لبش به لبخند باز میشد و راحت میشد شوق و امید را در درخشش چشمهاش دید و دلت میخواست یکبند سؤال بپرسی و بشنوی:«احسنت» و ادامه بدهد که: «پسرم! ماجرا در این باب به این سیاق است که عرض میکنم...».
کتابهاش را روزنامهپیچ میکرد و همیشه کیفش پر کتاب و برگه بود. برای ما، دستور را از سه جلدی خانلری میگفت ولی شوق و علاقهاش نمیگذاشت محدود بشویم به همان یک کتاب و هر جا هر چه به درسش ربطی داشت میخواندیم و خبرش را میدادیم و خوشحال میشد. خوشحالیاش را نشان میداد و آنقدر صادق بود در احساسش که دلت میخواست همیشه چیزی در آستین برای خوشحال کردنش داشتهباشی. حرف که میزدی، سر تا پا گوش میشد و دستش را زیر چانهاش میگرفت و دقیق میشد که چه میگویی. حرفت را تکرار میکرد که بدانی درست فهمیده منظورت را. بعد نکته به نکته جواب میداد. طوری که جواب سؤالهای نپرسیدهات را هم میگرفتی.
بیشتر از درس، دستکم من، زندگی یاد گرفتم از پیرمرد. نمیگفت؛ عمل میکرد. خودش مجسمهی اعتقاداتش بود و کمتر و بیشتر از اعتقاداتش نمیگفت. دلش میخواست دانشجو آمدهباشد که بخواند و بداند. دلش میخواست عطش از دانشجو سرریز کند. با آن سن و سالش، تمام آن سالها ندیدم که در کلاس بنشیند. سرپا بود و بلند و شمرده، پشت هم نکته میگفت و تکرار میکرد و میان حرفهاش، حکایت و مَثَل و قصه میگفت و چقدر هم میدانست که تمامی نداشت.
پیرمرد، تا جایی که یادم میآید، باسابقهتر و قدیمیتر از دیگر استادهای گروه بود اما هیچوقت هیچ انتخاب و انتصابی را نپذیرفت و فقط معلم بود و معلم ماند. تمام عشقش دانشجوهاش بودند و از خودش شنیدم که گاهی، با آن همه مشغله که داشت، حتی یک مقالهی کلاسی معمولی را تا هفت بار و بیشتر خوانده و داده اصلاح شود و بازهم. از همان مقالهها، گاهی حرف حساب هم درآورده و تحقیق علمیِ چاپشده تحویل دانشجو داده یا پایاننامهی دوره ارشد و بالاتر. اتاقش، چسبیده به دفتر گروه بود و هر وقت که بود، درش باز بود و وارد که میشدی میایستاد و تعارف میکرد بنشینی. بعد نگاهت میکرد و میگفت: «جانم؟». هر حرفی که داشتی، هر درددلی، میشنید و هر چه میدانست و میتوانست میگفت.
وارد که میشدی میایستاد و تعارف میکرد بنشینی. بعد نگاهت میکرد و میگفت: «جانم؟». هر حرفی که داشتی، هر درددلی، میشنید و هر چه میدانست و میتوانست میگفت.
رفتارش با همه مهربانانه و لبریز از احترام بود. باغبان دانشکده را همانطور احترام میکرد که رئیس دانشکده را یا مسئول کتابخانه را یا دانشجوهاش را.
پسرش را دیدهبودم؛ چیزی که من در رابطهشان دیدم، بیشتر شبیه مریدی و مرادی بود تا پسری و پدری. خانومش گاهی زنگ میزد و میشنیدیم صداش را از آنور خط و انگار که نگران پیرمرد باشد سفارش میکرد مواظب خودش باشد و گاهی وقت دارویی را یادآوری میکرد یا قراری را میسپرد و...؛ پیرمرد با لبخند و آرامش و عشق، حرفهاش را میشنید و آخر هر جملهاش میگفت: «بله، بله خانومم، چشم».
شمارهی تلفن پیرمرد را همه داشتند. هر وقت و بیوقت هم که زنگ میزدی، بی که اعتراضی و شکایتی و تلخیای بکند، پاسخت را میداد و شرمندهاش میشدی.
پیرمرد خط خوشی داشت. خودش میگفت البته که با گچ روی تخته خوشخطتر مینوشتهاست و این ماژیکها خیلی به فرمان دستها نیستند. منظم و مرتب، رؤوس درس را مینوشت و بعد به تفصیل و تناسب دربارهشان حرف میزد. از آن استادها بود که از همان روز اول میدانست کار را کجا و چطور تمام میکند. مو لای درز درسدادنش نمیرفت. دانشجوهاش را، اسم و رسمشان را، یادش میماند. همهشان را شاید نه ولی بیشتر دانشجوهاش را یادش بود و پیگیر کار و درس و زندگیشان هم بود دورادور. همیشه فکر میکردم چطور به اینهمه کار بار میرسد و حافظهاش چطور اینقدر جا دارد. برایمان میگفت که آدم را باور پیری پیر میکند نه گذر عمر و بالا رفتن سن و سال و خودش مثال روشن بود برای اثبات حرفش. از مرحوم دکتر «فیّاض» میگفت که در پیرسالی دنبال آموختنِ لاتین رفتهبوده فقط برای این که بتواند ایلیاد و اودیسهی هومر را بخواند و بتواند تفاوت اصل و ترجمه را درک کند.
رفتارش یادمان دادهبود که فردیتمان خیلی مهم است. میگفت همه هم که دزد و خائن باشند، مجوز دزدی و خیانتِ تو که اهل دانستن نمیشود. رفتار ناشایستِ اکثریت، توجیه ناشایستیِ رفتار نیست. هر فرد مسئول خودش است در ابتدا و بعد مسئول جامعهای
که در آن زیست میکند. اینها را میگفت و خودش عامل به اینها بود. میگفت و میدانستیم که تمام عمر با نان معلمی زندگی کرده و باز میدانستیم برای آن که زندگیاش گواه ادعا و اعتقادش باشد، حتی یک وام نگرفتهاست. صداقت پیرمرد، جاذبهی شگفتانگیزی داشت برای هر کسی که میشناختش و حتی نمیشناختش. دانشجوهای تازهوارد، اگر وصفش را بیرون دانشگاه نشنیدهبودند، طولی نمیکشید که یکجوری قصههاشان با قصهی پیرمرد تلاقی میکرد و از آن به بعد دیگر ارادتمندش میشدند. حتی از گروههای دیگر هم بودند دانشجوهایی که دنبال فرصت میگشتند که ابراز ارادت کنند و لحظاتی با پیرمرد همکلام و همقدم بشوند و پیرمرد همه را با عشق و لبخند میپذیرفت. میگفت این رفتار و طرز سلوک، وظیفه است و همه باید اینطور باشند. میگفت جوانهای روزگار ما حق به گردن بزرگترها، که پدرند و مادرند و استادند و معلماند و مدیرند و... دارند. میگفت جوانهای روزگار ما پر از خلأ و عقدهاند و هرکدامشان هزار رویای پَرشکسته و هزار آرزوی صورتنبسته دارند و حق هم دارند و مسئولش ما بزرگترهاییم که امانتدار درست و درمانی نبودهایم و هر چه تلاش کنیم برای تغییر و اصلاح، باز کم است و بیشتر لازم است.
موضوع پایاننامهام مربوط به دستور و ساختار زبان بود و پایاننامهی برگزیدهی دوره هم شد و مدیون پیرمرد بودم. در مراسم تقدیر، در آمفیتئاتر، پشت تریبون، از جمعی که بودند و به اعتبار حضور پیرمرد، کم هم نبودند، خواستم که بهایستند و یک دقیقه به احترامش کف بزنند و پایین که رفتم، ایستاد و سفت در آغوشم گرفت و چشمهاش خیس بود. یک از هزارِ زحمتهاش را اما جبران نکردم و دوره هم تمام شد و هر کس از سویی رفت.
این آخری کمرش را شکست. دیگر نیامد و گفت به دانشجوها بگویید که فلانی بدجوری، جای همهی همنسلهاش، شرمندهی شماست و کاری هم از دستش ساخته نیست.
چند وقت پیش، دلم هوای دانشگاه را کرد و پیرمرد را. رفتم و دانشکده خیلی عوض نشدهبود. خیلیها سر کار سابقشان بودند. فقط دانشجوها دیگر آشنا نبودند. سراغ پیرمرد را گرفتم. گفتند دیگر تدریس نمیکند و دانشگاه نمیآید. دلیلش را که پرسیدم، هر کس چیزی گفت و هیچکدام همهی حقیقت نمیتوانست باشد. پیرمرد آنقدر شوق و عشق و علاقه داشت که فقط مرگ میتوانست از آن کلاسها جداش کند. «صدیقیان» در دفتر گروه هم جواب سربالا داد. نگران شدم. رفتم پی «خدایاری» کتابخانه که میدانستم میداند و میگوید. رفتم داخل کتابخانه و بود. سلام که کردم، سرش را از روی کتاب گشودهی پیش روش بلند کرد و عینکش را برداشت و صبر کردم تا یادش بیاید. شناخت و لبخند زد و بلند شد و جلو رفتم. تعارفات تمام شد و از پیرمرد پرسیدم. نمیخواست چیزی بگوید. اصرار کردم و لب وا کرد سرآخر: «خستهبود؛ خیلی خسته. دیگر آن آدم آن روزها نبود. کمطاقت و حساس شدهبود. شانههاش تاب بار خبرهای بد را نداشت. نمیتوانست بفهمد رابطهی نامشروع استاد و دانشجو یعنی چه که گهگاه از این جا و آن جا میشنید. نمیفهمید نمره و مدرک پولی یعنی چه. درک نمیکرد زد و بند پیمانکار سِلف و کارمند دانشگاه چه معنی میدهد. نمیفهمید اختلاس در دانشگاه، آن هم اگر از رئیس دانشکده سر بزند یعنی چه و این آخری کمرش را شکست. دیگر نیامد و گفت به دانشجوها بگویید که فلانی بدجوری، جای همهی همنسلهاش، شرمندهی شماست و کاری هم از دستش ساخته نیست.»
آمدم بیرون که هوا بخورم. داشتم خفه میشدم. بغض کرده بودم و هوا هم دلش گرفتهبود. دلم تنگ کلاسهای پرشور و گرم پیرمرد بود و دلم کلاسش را و آغوشش را میخواست. برای ما خیلی چیزها عادی شده قاطی روزمرّگیهامان امّا برای بعضیها، هیچوقت هیچچیز عادی نمیشود.
انتهای پیام/چ
دیدگاه شما