این روزها خیلی به رخم کشیده شده است که خالیم؛ با هر اتفاقی دلم میلرزد، زود دلهره میگیرم، زود دلواپس میشوم، زود به هم میریزم و زود قافیه را میبازم. خیلی دوست داشتم مثل کوه محکم باشم. خیلی دوست داشتم مثل بیدی باشم که با این بادها نلرزم اما انگار در این مدتی که در این دنیا زندهگی کردهام خودم را خوب نساختهام. به آینده فکر میکنم و اینکه چه چیزهای سختتری منتظر نشستهاند تا آدم را بیازمایند. هی حسرت گذشته را میخورم که چرا خودم را خوب و محکم نساختم. چرا از فرصتها استفاده نکردم تا درزها و رخنههای روحم را پر کنم. نمیدانم حالا هنوز هم فرصتی هست یا نه اما خیلی دوست دارم مثل خستهای که به زور خودش را کشانکشان روی زمین حرکت میدهد تا به قطعه سنگی برسد و کمی تکیه دهد و استراحت کند تا نفسش جا بیاید، از زندهگی کنار بکشم و کمی یک گوشه دنج پیدا کنم و نفسی راحت بکشم. میدانم! از ضعفم هست که در نسیم حوادث! هم کم آوردهام و این را هم میدانم که کنار کشیدن از حوادث زندهگی ممکن نیست و باید جنگید...
گاهی فکر میکنم چه خوب است که تا حالا کربلای من و عاشورای من هنوز نیامدهاند تا من آن امتحان نهاییم را پس بدهم. و فکر میکنم چه بد میشود اگر با همین وضع موجودم بخواهم بروم در کربلایم و در عاشورایم و بخواهم امتحانم را پس بدهم. هی خودم را نگاه میکنم و هی فکر میکنم که آن روز چه میشود؟! من میمانم یا میروم؟! من میایستم یا شبانه فرار میکنم؟! من تشنهگی و زخم و رنج را تحمل میکنم یا تن به عافیت و سایهی ملک ری میدهم؟! نمیدانم! آدم نمیتواند فکر کند که آخرش چهطور تمام میشود؟! به خوبی و خوشی یا بدی و سختی...
نمیدانم باید خدا را شکر بکنم که دارم دوباره محرم را درک میکنم یا نه؟! شکر که دارد. فقط من باب این میگویم که شاید قسمت نشود این محرم را ببینم. آدم که از یک دقیقهی بعدش هم خبر ندارد. مثل مرحوم مهدوی کنی که این همه در کما بود و چند روز مانده به محرم رفت و روزیش نشد محرمی دیگر...
راستش فکر میکنم دارد مطلب طولانی میشود و بعضاً پراکنده. اما باز هم راستش میترسم این را ننویسم و برود تا معلوم نیست کی! که من واقعاً حوصلهی نوشتنم این روزها سخت میآید. خب پس مینویسم هرچند طولانی و هرچند پراکنده. نمیدانم این خواب تا کی ادامه دارد. تا کی مثل خوابزدهها روز را شب میکنم و هیچ نمیفهمم. هیچ که میگویم حتماً خودت میدانی یعنی چه. من خیلی چیزها را فهمیدهام. فهمیدهام اصول مکانیک را، طرز طراحی کردن را، طریقهی کار با نرمافزارهای طراحی را، قواعد داستان و رمان را، چگونه پشت سر هم ردیفکردن ِ گاهاً دلپسند کلمات را، اساس زندهگی اجتماعی را، مقدار قابل توجهی اطلاعات عمومی را و تا دلتان بخواهد چیزهای فراوان و متنوع دیگر را. اما خب تمام اینها هیچ هم نیست و من تا به امروز هیچ نفهمیدهام. مثل خوابی دارد میگذرد که همه چیز توش میبینی، زیاد و متنوع هم ممکن است ببینی اما وقتی صبح بیدار میشوی میبینی همه رویا بود و خیال و هیچ کدام حتی به اندازه پایهی صندلی که صبح وقت بیدار شدن از خواب پایت به آن برخورد میکند هم واقعی نیستند. هی میترسم این خواب تا آخر دنیایم ادامه پیدا کند. هی تلاش میکنم خودم را بیدار کنم اما انگار تمامش مزبوحانه است و بیفایده و غیراصولی. امیدوارم خودش بیدارم کند؛ با دست نوازشش، با صدای مهربانش، با به اسمم صدا کردنهایش...
من نگاه میکنم به این دشت ِ پر سراب
هی میدوم به جهتهای مختلف
و پاهایم به امید دیدار تو پر تاولاند
غمی نیست؛ باز هم میدوم ولی
چیزی درون من _شبیه امید دیدارت_ دارد فرو میریزد
راستی این را هم بگویم که تشنهام
و احتمال مرگ هر لحظهام فراوان است
برای تو کاری ندارد که چشمهای شوی و بجوشی در این کویر...
دیدگاه شما