اینها همان بچههایی هستند که به اشتباه اکثر مردم فکر میکنند مال دار و دسته خاصی هستند. در حالی که شاید فقط دو درصد از این بچهها از طرف باند مشخصی به کار گمارده میشوند (که در آن صورت هم باز این کودکان گناهی ندارند و مورد بهرهکشی قرار گرفتهاند.) اکثر این بچهها نانآور خانوادههای خودشان هستند و فرصت درس خواندن ندارند. آنها مجبورند کار کنند تا هزینههای زندگیشان را پرداخت کنند.» منوچهری به کادوها اشاره میکند و ادامه میدهد: «در هر صورت هرچه قدر این آرزوها کوچک باشد خیلی از این بچهها توانایی برآورده کردن آن را ندارند. ما این آرزوها را روی سایت گذاشتیم و خیرین به ما زنگ زدند و گفتند ما میخواهیم فلان آرزو را برآورده کنیم. این بچهها مال دره فرحزاد، دروازه غار، خاک سفید و دلاوران هستند. خاک سفید همانجایی است که گفته شده آن را پاکسازی کرده بودند، اما این اتفاق نیفتاده است. حالا هنوز فروش مواد به صورت زیرزمینی و حتی گستردهتر در این محله در جریان است. ما بچهای 9 ساله را در این محل داشتهایم که سه سال بود شیشه مصرف میکرد و شکر خدا الان پاکپاک است...» در خانههای علم و خانههای هنر ما وسایل این بچهها را از آنها میگیریم و به آنها پول میدهیم تا دیگر سرکار نروند و خودمان آن را به فروش میرسانیم. حالا بیشتر بچههایی که تحت پوشش ما هستند سرکار نمیروند و این توفیق خیلی بزرگی برای ماست. مدارس میدان شوش، مولوی و دروازه غار حاضر نبودند خیلی از بچههای غربتی را ثبتنام کنند، بچههایی که پسوند فامیلیشان فیوجی یا چادرنشین بود، اما حالا با صحبتهایی که انجمن داشته، این بچهها شانس درس خواندن را هم دارند.»
از رنجی که میبریم
قرار بود من و علیرضا سامنی، عکاس روزنامه به همراه سه نفر از اعضای انجمن امام علی(ع) به دو خانواده در محله انبار نفت و شوش سر بزنیم و آرزوهای آنها را برآورده کنیم. آرزوهای کوچک بچههایی که حتی فکرش را هم نمیکنند کسی به فکر آرزوهایشان باشد. زینب و خواهر کوچکش آرزو کردهاند یک دوچرخه و یک لباس میهمانی داشته باشند. دوچرخه کوچکی را در صندوق عقب گذاشتهایم و یک دوچرخه هم روی باربند ماشین است. آدرس خیابان دروازه غار، کوچه اوراقچیها را نشان میدهد. از کوچه پسکوچههای میدان شوش کوچه اوراقچیها را پیدا میکنیم. منتظریم زینب بیاید و ما را به خانهشان ببرد. سر خیابان یک میوهفروشی بزرگ است که روی کاغذهای بزرگی که به دیوار نصب کردهاند نوشته است: «تست برقی انجام نمیدهیم. لطفا سوال نکنید...» از مرد منظورش را درباره این نوشتهها میپرسم و او میگوید: «اولا که شما خوبیت نداره اینجا وایسادی، الان هم قاچاقچیها آمارت رو دارن. دوما اینکه اینا همهشون معتادن، وسایل خونشون مثل رادیو و تلفن رو مییارن که بفروشن، با مالخر میان جلوی مغازه تا از درست بودن وسیله شون مطمئن بشن. ما هم از این کارا نمیکنیم...»
روزگار تلخ
عکاس روزنامه در حال عکس گرفتن است که مردی که چشمهایش از هم باز نمیشود، به او نزدیک میشود. او میگوید: «از کمپ اومدی؟ میخوام ترک کنم...» علیرضا سامنی میخواهد جواب بدهد که مرد میزند زیر گریه و میگوید: «میخوام ترک کنم. داداشام خیلی نامردن، ... داداشام دروغ میگن مگه نه...» سامنی میگوید: «آره... دروغ میگن. به این حرفا توجه نکن...» مرد التماس میکند: «تو رو خدا، تو رو ارواح خاک آقات شماره داداشم رو بگیر بهش زنگ بزن بگو انقدر من رو اذیت نکنن...»
زینب از راه میرسد. با کتایون و علی و خانم بابایی که اعضای انجمن هستند وارد کوچهشان میشویم. خانهشان درست روبهروی یک گاراژ بزرگ قرار دارد که حداقل 40 زن و مرد جلویش نشستهاند و مواد میکشند. دختر جوانی از گاراژ بیرون میآید و سعی میکند بند کیفش را درست کند و نمیتواند. کتایون کیف را از او میگیرد و بندش را درست میکند، از خانه زینب صدای شهرام شکوهی تمام کوچه را برداشته.
از پلهها بالا میرویم و به پشت بام میرسیم. خانه زینب به همراه شش خواهر و برادر و مادر باردارشان یک اتاق هفت، هشت متری روی پشتبام است. مادرش که تنها 34 سال دارد ماههای آخر بارداریاش را میگذراند، بهشدت سنگین شده و توانایی بلند شدن ندارد. زن التماس میکند:«تو رو خدا یک پنکه به من برسونید، دارم میمیرم از گرما. دارم خفه میشم...» از او میپرسم شوهرت کجاست و او همانطور که صورت خیس از عرقش را پاک میکند میگوید: «معتاده، نمیاد خونه. چند روز پیش پسرم بیرونش کرد...» پسرش 20 سال دارد و پارکبان است، میگوید مراقب مادر و خواهرهایش هست. ماهی 100 هزار تومان پول اجاره میدهند و 300 هزار تومان پول پیش پرداختهاند. میگوید همه خرج خانه را خودش میدهد. زینب هدیهها را میگیرد و با ذوق بازشان میکند. پوست صورتش سوخته است. از او دلیل سوختگی پوستش را میپرسم و او میگوید: «گاز ترکیده، صورتم رو داغون کرده...»
طبقه پایین خانه آنها آلونک دیگری است و زن مسنی کودک یکسالهای را به پشتش بسته است. به خانم بابایی میگوید: «ما فردا میایم خانه علم، وسایلمان را بگیریم.» بعد هم دخترش را صدا میکند و میگوید: «بچه دوم دخترم 10 روزه به دنیا اومده. مریضه... تمام بدنش زخم شده.» زن جوان به همراه نوزاد کوچکی که به زور وزنش به دو کیلو میرسد وارد راهرو میشود. چشمان بیحالت و خمارش را به ما میدوزد. میپرسم: «معتادی؟» زن جواب نمیدهد و خانم بابایی من را به زور از خانه بیرون میکشد.
آرزوی بعدی مال امیرمحمد و خواهرش است که در خیابان انبار نفت زندگی میکنند. محمدامین پدرش در میدان، بار جابهجا میکند و خودش هم سر چهارراه دستمال میفروشد. امین آرزو کرده یک دوچرخه و کفش ورزشی داشته باشد. آرزوی خواهرش هم یک کولهپشتی برای مدرسه است. آروزهایشان را که به دستشان میدهیم چشمانشان برق میزند. محمدامین سوار دوچرخهاش میشود و این آخرین عکسی است که توسط دوربین عکاس فرهیختگان ثبت میشود.
* فیلم بوتیک ساخته حمید نعمتالله
دیدگاه شما