وقتی با خبر شدیم چند روزی ایشان به زادگاهشان آمدهاند فرصت را غنیمت شمردیم تا با زوایای مختلف زندگی ایشان، حوادث مهمی که در آن نقش داشتهاند و نظراتشان به خصوص دربارهی مسائل بانوان بیشتر آشنا شویم. در سایت صدای دانشجو بخشی از این گفتو گو را تقدیم شما میکنیم.
شما مؤسس سپاه منطقه غرب کشور و مدتی فرمانده سپاه همدان بودهاید، چه طور شد که شما این مسئولیت را قبول کردید؟
قبل از دستور حضرت امام(ره) در خصوص تشکیل سپاه ما تشکیلاتی را به همراه تعدادی از برادران در تهران داشتیم و هفتهای دو شب مینشستیم و مسائل روزهای اول انقلاب به خصوص منافقین که مزاحمت¬هایی را ایجادمیکردند را بررسی میکردیم. بعد از چند جلسه که محضر حضرت امام(ره) رسیدیم ایشان امر فرمودند که ما چند گروه بشویم و در هسته های پنج نفری سپاه را در شهرهای مختلف راه بیاندازیم، در این بین بنده مامور شدم تا در منطقه غرب کشور به کمک بچههایی که میشناختم تشکیلات سپاه را راه اندازی کنیم. ما آمدیم همدان و به همراه چند نفر از آقایان از جمله آقای حسین کوشش جلساتی را تشکیل دادیم بعد از آن مرحوم شهید شاهحسینی هم از پایگاه شهید نوژه به جمع ما پیوستند و بنا شد هر چهارنفر کسانی را که میشناسند معرفی کنند.
خلاصه به دنبال این بودیم تا یکی از آقایان را به عنوان فرمانده معرفی کنیم اما نشد، چون هرکدام از آقایان را که اسم میبردیم سایر اعضا به دلایل مختلفی با او مخالفت می¬کردند. در نهایت آیت ا... مدنی(ره) نامهای نوشتند که شما مسئولیت سپاه همدان را داشته باشید، به اطلاع امام هم رسانده بودند و ایشان هم مخالفتی نکرده بودند. لذا حدود دو سال بنده مسئولیت سپاه را داشتم تا یکی دیگر از آقایان مسئولیت را بر عهده گرفتند.
در مناطق دیگر هم مثل کرمانشاه، ایلام و پاوه گروههایی را تشکیل دادیم تا اینکه کم کم گروههای مسلح ضد انقلاب شروع به فعالیت کردند.
در خصوص ماشین رنوی معروف هم کمی توضیح میدید!
بعد از پیروزی انقلاب یک ماشین بی ام وی متعلق به آشپز مادر شاه به من دادند، من دیدم هزینههای خرید قطعات و مسائل دیگر آن بسیار زیاد است با توجه به اینکه زیر بار دریافت حقوق از سپاه هم نرفته بودم تصمیم گرفتم که آن را بفروشم و یک رنو خریدم که آنقدر این طرف و آن طرف خورده بود به اسم رنو خوشگلهی خواهر طاهره معروف شده بود. شاید بشود گفت در هفته من با این رنو دوازده ، سیزده بار میرفتم مرز و بر میگشتم یا اتفاق میافتاد که با بار اسلحه از تهران میآمدیم.
چه طور شد که به مجلس رفتید؟
برادران به من فشار آوردند که برای دورهی اول مجلس کاندیدا بشوم، لذا در دورهی اول مجلس از همدان کاندیدا شدم، همدانیها هم که خب، (لبخند) پ چرا یه زنی بشه نماینده مان؟؟!! ، ما هم که آمده بودیم تا جلوی منافقین را بگیریم، اما هرجا برای تبلیغ میرفتیم به جای اینکه توضیح بدهیم چه کار میخواهیم برای شما بکنیم بحث سر کاندیدا شدن یک زن بود. اما برای دور دوم مجلس دو سه نفر از برادران روحانی که از قبل در لبنان من را میشناختند اصرار کردند که شما بیا از تهران کاندیدا شو، لذا در دو دوره مجلس شورای اسلامی شرکت کردیم و خدا کمک کرد برنامههایی هم داشتیم تا اینکه دور چهارم من رای نیاوردم و دوره پنجم هم از همدان به مجلس رفتم . ابتدا هم برنامههای خوبی بود و کارهای خوبی هم انجام شد تا اینکه افتاد توی این مسائل گروه من و گروه تو و اصلاحطلب و اصولگرا و چی و چی که من این اسمها و تقسیم بندی ها را قبول ندارم. معتقدم هرکس بتواند در این تغییر و تحولات خودش را از منیت نجات بدهد حتما مورد لطف خدا قرار میگیرد از اول هم با این اسمها کار نداشتم و هرجا که احساس کردم گروهی دارند برای خدا کار میکنند تا حدی که توانستهام کمک کردهام.
در جایی خواندم که بعداز پایان دورهی نمایندگی مسافرکشی میکردید، علتش چی بود؟
بعد از اینکه در دوره چهرم رای نیاوردم خوب حقوقی هم نداشتم اما سه خانواده زیر پوشش من بودند، یکی از آنها یک مادر بود با هشت تا بچه، دیگری هم یک مادر بود که پدر خانوده فلج بود و چهارتا بچه داشتند، من هم نمیتوانسنتم به آنها بگویم که دیگر حقوق ندارم کمک نمیکنم، فکر میکردم به انقلاب خیانت شده[با توجه رسالت انقلاب در دستگیری از مستضعفان و محرومان] اگر این کار را بکنم، لذا شبها که حاجی و بچهها خوابشان میبرد، ماشین را بر میداشتم میرفتم مسافرکشی، آن موقع شبها چند پرواز خارجی میرسید بیشتر مسیرهای بالا شهر را میرفتم تا مشکل بگو مگو سر پول را هم نداشته باشم. بعد از حدود یکسال، معاون یکی از وزرا سوار ماشین میشوند و سر پول بحثمان میشود و ایشان از روی صدا من را میشناسند، صبح از دفتر حضرت آقا خبر دادند که شما را میخواهند! حالا تنم میلرزید که چه خلافی کردم که حضرت آقا احضارم کردهاند، وقتی خدمت ایشان رسیدم آقا گفتند:"شما مسافرکشی میکنید؟" گفتم بله. آقا وضع اینجوری است، آقا گفتند:"ماهی چقدر به این خانوادهها میدهید؟" گفتم ماهی سی هزار تومان میدهم فرمودند: "حالا درآمدت اینقدر هست؟" گفتم حالا خدا بزرگ است و میرساند، گفتند: دیگر حق نداری مسافرکشی کنی و مخارج را هم میگویم در اختیارتان بگذارند، ان شاءا... خدا ایشان را تا ظهور امام زمان(عج) برای همهی ملت حفظ کنند.
در خصوص آیت ا... سعیدی و برنامههای ایشان توضیح دهید، مخصوصا آن نوار فروشی که بساطش را به هم ریختید.
البته اول بحث باید بگویم این کارها نیاز به اجازه ولی دارد. شهید سعیدی از شاگردان بسیاربسیار نزدیک و تابع محض حضرت امام(ره) بودند به طوری که در این چند سالی که آمده بودند محلهی ما (خانهی ما آن موقع در خیابان قیاسی که امروز به شهید سعیدی تغییر نام داده است، بود) در مسجد موسی بن جعفر(ع) فعالیت داشتند ایشان با نفوذ کلامی که داشتند عشق به امام و تبعیت از ایشان را به اشکال مختلف در دل مردم آنجا گنجانده بودند. شما میدانید که نفوذ کلام در مسائل مذهبی خیلی موثر است من وقتی به شما اعتماد بکنم حرف دلم را برای شما میزنم.
شهید سعیدی تعدادی از بچههای خوب و مخلص را دور خودش جمع کرده بود، به عنوان درس طلبگی یا مسائل سیاسی و تعداد کمی از خانمها را باز هم به همین عنوان دور خودش گرد آورده بود. وقتی ایشان مطلبی را میگفتند ما هیچوقت فکر نمیکردیم که آیا این موافق انقلاب هست یا نیست و یا خطری برای ما دارد یا ندارد، یکی از این همین مسائل قضیه یک آقایی بود که آورده بودند در محل ما به عنوان فروش نوار و چیزهایی از این قبیل . خب معلوم بود که از طرف ساواک آمده چرا که نزدیک به خانهی ما بود و به هر حال اونجا هم لانهی زنبور بود چراکه بچههای دانشگاه علم و صنعت، تهران و ... میآمدند و چند بار هم چند نفر از فراریها را چند روزی نگه داشتیم، سر این قضیه معلوم بود ساواک به این خانه حساس شده است ولی نمیداند دقیقا چه خبر است.
وقتی در جلسه با شهید سعیدی این موضوع مطرح شد ایشان گفتند بروید دکانش را بهم بریزید تا متوجه شوند اینجای جای این کارها نیست و نهایتش این است که یک کلانتری مجبور ببرندتان. تصمیم گرفتیم با دو تا از خواهرها این کار را انجام دهیم، یک روزی داشتیم میآمدیدم دیدم اوه صدای ضبط بلند کرده ما هم وارد مغازه شدیم، من ضبط را پرت کردم و ... تا اینکه بخواد به خودش بیاد ما رفتیم، سمت خانهی ما هم نرفتیم آن زمان بیشتر با درشکه سمت محله ما تردد میشد یکیمان سوار درشکه شدیم و دوتا هم جلو یک تاکسی وتا بخوان بیان دنبال ما فرار کردیم و بعد از این جریان اون طرف هم جمع کرد و رفت.
از این جور مسائل زیاد داشتیم، آیت ا... سعیدی در دورانی که در مسجد موسی بن جعفر(ع) بودند برنامههای منظمی داشتند و در طول آن یکی دو سال هفت، هشت بار دستگیر شدند و هر بار دستگیر میشدند میآمدند و دوباره ادامه میدانند مثلا میآمدند میگفتند از من تعهد گرفتند که بالای منبر نروم و سخنرانی نکنم عیبی ندارد همین پایین منبر مینشینم و حرف میزنم دوباره ایشان را میگرفتند ایشان میآمدند میگفتند از ما تعهد گرفتند پایین منبر هم صحبت نکنیم عیبی ندارد، میایستم رو به روی سجاده صحبت میکنم تا اینکه دیگر از آیت الله سعیدی خبری نشد، هرچه دوستان و خانواده ایشان به زندان مراجعه می کردند، نتیجه ای نگرفتند، تا اینکه پس از یازده روز ناگهان فرزند بزرگ ایشان خبر شهادت پدر را آورد. جسد مطهر این شهید عزیز را چون مادر بزرگوارش حضرت زهرا (س) شبانه،در «وادی السلام»شهرقم دفن کردند.
حالا اینجا این نکته را هم اضافه بکنم در اون دوران خانم ایشان دو تا بچهها را میبردند در اوین و کمیته مشرک باز ظهر خسته و خراب برمیگشتند، خدا انشاءا... خانمشان را با حضرت زینب(س) محشورشان کند، اینقدر از این خانمها در انقلاب سهم داشتند که هیچ اسمی از ایشان نیست از همسر حضرت امام(ره) بگیرید تا در دوران جنگ، متاسفانه یا به خاطر کثرت کار آن توجه لازم نشده یا اینکه هنوز هم آن تحجر بر افراد جامعه حاکم هست که زنها باید پخت و پز بلد باشند و بچه زائیدن و کار دیگری نباید بلد باشند حتی رهبر انقلاب هم از این مسئله رنج میبرند و الآن دستور دادند تشکیلاتی برقرار شود که خانمهایی که در جنگ نقش داشتند خاطراتشان نوشته شود، من یادم هست خدمت آقا رسیده بودیم ایشان فرمودند من کتاب "دا" را سه بار خواندم، با آن کثرت کارشان! سه بار این کتاب را مطالعه کردهاند.
دیدگاه شما