مطبوعات همدان
به کانا ل ارتباطی ما بپیوندید
تاریخ : 8. آذر 1393 - 0:05   |   کد مطلب: 14577
گفت و گو با حجت‌الاسلام والمسلمين مروج
نيم‌قرن مجاهدت
تا قبل از اين ديدار، فقط پشت سرش نماز خوانده بودم. چهره‌اش را تابه‌حال دقيق نديده بودم. فكر می‌کردم به خاطر سن بالايش، سخت بتوانيم فرصت گفت‌وگو پيدا كنيم ولي استقبال گرمي كه از ما كرد، متعجبم نمود. وارد خانه‌اش كه شديم، صفا و صميميت حرف اول و آخر را می‌زد. خانه‌ای كلنگي در پشت مسجد ميرزا داوود محل زندگي حجت‌الاسلام‌والمسلمین احمدعلی مروج است. مختصري از زندگي مرحوم پدرش، چند خاطره از شاگردي مرحوم آقاي آخوند(ره) و دوران انقلاب و توضيح درباره كتابخانه معروفش از عناوين گفت‌وگوی ما با ايشان است.
حجت‌الاسلام والمسلمين مروج

لطفاً مختصري از زندگي خودتان را براي ما شرح دهيد.

بنده در سال 1313 در شهر اسدآباد متولد شدم. اجداد ما در نجف اشرف مشغول تحصیل بودند. هفت‌پشت ما الحمدالله روحانی هستند. يك سال پدر من محمدحسن مروج، برای سرکشی بستگان از نجف اشرف عازم همدان می‌شوند. ظاهراً در جنت‌آباد اسدآباد هم سرکشی داشتند. در همان ایام حضرت آیت‌الله سید ابوالحسن اصفهانی (ره) و آیت‌الله نائینی (ره) به ایران می‌آیند.
در هنگام عبور حضرت آیت‌الله از جنت‌آباد، اهالی روستا خبردار می‌شوند و به استقبال ایشان می‌آیند. ايشان شب را در قلعه‌ای اقامت می‌کنند. عده‌ای از افراد روستا که به استقبال اين مرجع تقليد بزرگ رفته بودند، از نداشتن روحانی گله می‌کنند. آیت‌الله سید ابوالحسن اصفهانی به پدر ما اشاره می‌کنند که ایشان مگر اینجا ساکن نیستند. مردم در جواب می‌گویند «خیر، ایشان از همدان آمده است.» مرحوم آیت‌الله اصفهانی به پدر بنده دستور می‌فرمایند بهتر است شما در جنت‌آباد ساکن شوید و كار تبليغ را انجام دهيد. پدر من هم می‌پذیرند و ساکن آنجا می‌شوند. در آن ایامی که آنجا حضور داشتند زحمات زیادی کشیدند. ایشان فرد بسیار جهادگری بود.
مسجد می‌ساخت. حمام می‌ساخت، پل و جاده و راه می‌ساخت. یادم می‌آید گردنه عاجین را پدر بنده با 50 کارگر درست کردند. گردنه ده الیاس را نیز همچنین. مدرسه درست می‌کردند. مردم را به‌خوبی کمک می‌کردند. به‌عنوان‌مثال وقتي بچه‌ای قرآن خواندن را بلد می‌شد، به پدر آن بچه می‌گفتند شما به این مناسبت سور قرآن برگزار کنید. سور قرآن جشنی بود که برای آن بچه می‌گرفتند و شادی می‌کردند. طوری که همه آرزو می‌کردند برای فرزندشان جشن سور قرآن برگزار کنند.
در آن ده، تپه‌ای وجود داشت که به محل جنگ دو قبیله تبدیل‌شده بود. من خودم این جنگ‌ها را دیده بودم. خیلی خطرناک بود. مرحوم پدر من با تأسیس مصلا در همان مكان، به این دعوا پایان داد. در ایام عید و شادی هم در آن محل جشن برگزار می‌کردند.

مخاطبان ما دوست دارند بدانند، آقاي مروج چگونه وارد حوزه شد؟
زمانی که من به سن رشد و بلوغ رسیدم، پدر، اخوی ما را برای تحصیل به نجف فرستاد ولی ایشان موفق به تحصیل نشد. نوبت تحصیل من که شد از پدر اجازه خواستم برای درس به همدان بروم؛ اما ایشان گفت تو هم مثل برادرت می‌شوی و اجازه نداد. فرمود همین‌جا درست را بخوان! ناراحت شدم اما كاري نمی‌توانستم بكنم.
یک‌بار از خود ایشان شنیده بودم خواندن چهل روز زیارت عاشورا برای رفع گره‌ها و برآورده شدن حاجات بسیار سفارش شده است. روزی به ایشان گفتم می‌خواهم به بالای پشت بام بروم و زیارت عاشورا بخوانم. ایشان هم اجازه دادند. شروع کردم و زیارت عاشورا را تا بیست روز خواندم. روز بیستم ایشان فرمود به باغچه همسایه برو و به ساخت و تعمیری که دارند کمک کن. دلم شکست. اگر به كمك آن‌ها می‌رفتم چهل روز زيارت عاشورايم از بين می‌رفت. به خدا گفتم اگر می‌خواهی قبول کنی با همین بیست روز هم قبول می‌کنی و اگر قبول نکنی با چهل روز هم قبول نخواهی کرد! نمی‌شد روی حرف پدرم حرفی بزنم. قبول کردم و به کمک همسایه‌مان رفتم. چند روزی از این قضیه گذشت که پدرم به لطف خدا ناگهان نظرش کاملاً عوض شد. من را به همدان آورد و به مدرسه مرحوم آقای دامغانی سپرد. ایشان مردي بزرگ و خواستنی بود. حدود دو سال در آنجا بودم. سپس به مدرسه آقای آخوند رفتم. مرحوم آقای آخوند فرمود چرا به اینجا آمده‌ای؟ من عرض کردم چون این مدرسه بهتر است. ایشان فرمود برو از آقای دامغانی نامه‌ای بیاور که از تو راضی بوده تا تو را قبول کنم. رفتم پیش آقای دامغانی تا نامه رضایت بگیرم.
مرحوم آقای دامغانی فرمودند به آقای آخوند بگو من از تو راضی نیستم! این را به آقای آخوند عرض کردم و فهمیدم این حرف رمزی بوده است! آقای آخوند هم من را برای تحصیل در مدرسه‌شان پذیرفتند. ابتدا مقدمات را خواندیم. بعد الحمدالله در محضر آقای آخوند بودیم. کتابخانه مدرسه را با زحمات ایشان اداره می‌کردیم. تا رحلت ایشان نيز در آنجا بودم. بعد از رحلت ایشان آیت‌الله نوری تشریف آوردند که در زمان ایشان هم مسئولیت کتابخانه را بر عهده داشتم.
سپس سه سال هم مدیر حوزه بودم. در آن سه سال با کمک مرحوم آقای حسنی، مسئول دفتر آیت‌الله نوری به طلبه‌ها كمك فراواني می‌کردیم. طلبه‌ها برای اجاره خانه و یا موارد دیگر نیاز به کمک داشتند به آن‌ها کمک می‌کردیم. پس از فوت ایشان، دیگر نشد این کمک‌ها ادامه پیدا کند و به همین دلیل استعفا دادیم. البته در حوزه خواهران هفده سال مدیر بودم اما در حوزه برادران سه سال. استعفاي بنده همزمان بود با رحلت آیت‌الله موسوی همدانی. بعد از بنده، زمانی که آیت‌الله موسوی اصفهانی مدیریت حوزه را بر عهده گرفتند الحمدالله حوزه رنگ و بویی دیگر پیدا کرد و بهتر شد. مدیریت حوزه خواهران را هم بعد از هفده سال به دلیل اینکه سنم بالا رفته بود، به قم دادیم. البته ارتباطمان را با حوزه حفظ کرده بودیم؛ اما این اواخر به دلیل پادردی که داشتم ارتباطم کمتر شد.

كتابخانه شخصي شما در شهر زبانزد است! چه تعداد كتاب داريد؟ از چه سالي كتاب‌ها را جمع‌آوری كرديد؟
اين روزها با کتاب‌ها مشغول هستیم. زیاد کتاب داشتم. تقریباً 7000 جلد؛ اما به دلیل جابجایی منزل که داشتیم، تقریباً 6000 جلد کتاب را به کتابخانه اهدا کردم و بقیه‌اش را در اين منزل دارم. این کتاب‌ها را در طول 60 سال زندگی جمع‌آوری کردم. این تعداد کتابی هم که باقی‌مانده است برای استفاده عزیزان طلبه و ديگران است.
شما سال‌های زيادي با مرحوم آقاي آخوند (ره) مأنوس بوديد. چند خاطره از ايشان بفرمائيد.
خاطرات از آقای آخوند زیاد وجود دارد؛ اما حافظه بنده خیلی خوب یاری نمی‌کند. مرحوم آقای آخوند واقعاً ازهرجهت بسیار شخصیتي روحانی و نورانی بودند. اخلاق و رفتار ایشان عالی بود. همانند یک فرشته! علی‌القاعده ما زیردستشان بودیم، اما از ما هم احترام بسیاری می‌گرفت. یادم هست حدود دو هفته برای تنظیم کتاب‌هایشان به منزلشان رفتم. در طول این دو هفته واقعاً ایشان به بنده احترام زيادي می‌گذاشتند. نمی‌گذاشتند هیچ‌وقت ما تشنه يا گرسنه بمانیم! در ایام عید و میلاد ائمه که به منزل ایشان می‌رفتیم، حتي به خانم ما هم عیدانه می‌دادند.

رويه آقاي آخوند (ره) در دوران انقلاب چگونه بود؟
حضرت آقاي آخوند (ره) همواره با طلاب با مهرباني برخورد می‌کردند. يكي از اتفاق‌های رايج زمان انقلاب برخورد ساواك با طلبه‌ها و بازداشت آن‌ها بود. آقاي آخوند هميشه سعي می‌کرد این‌ها را از دست ساواك نجات دهد. به‌عنوان‌مثال سيدي را به خاطر دارم كه اطلاعيه امام را پخش كرده بود و به خاطر همين دستگیرشده بود. بعد از چند روز آقاي آخوند به من گفتند اين طلبه را نكشند؟! من گفتم چه بايد كنيم؟ ايشان فرمود از كساني كه در ساواك رخنه دارند و با ما همكاري می‌کنند، احوالات او را جويا شو. بنده هم فردي را می‌شناختم كه با ما همكاري می‌کرد. از او حال طلبه سيد را پرسيدم، معلوم شد در زندان است و با وثيقه آزاد می‌شود. به كمك آقا، با قباله اين طلبه را آزاد كرديم.
در ايامي، شاه قصد قدرت‌نمایی در كشور را داشت. به خاطر همين قرآن‌هایی چاپ كرد و آن‌ها را به چند شهر فرستاد تا مردم به استقبال اين قرآن‌ها بيايند و بدین‌وسیله براي شاه محبوبيت ايجاد شود. يكي از اين قرآن‌ها هم به همدان ارسال شد. دستور دادند حوزه علميه به استقبال قرآن شاه بيايد.
همه منتظر رفتار حضرت آقاي آخوند بودند. آقا فرمودند ما قرآن زياد داريم. این‌یکی هم بيايد. ما براي قرآن‌هاي موجود استقبال نكرديم. اين قرآن نيز لازم نيست. ولي حكومت اجبار كرد. آقا عصباني شد و به تهران رفت. همين اين سفر آقا به تهران موجب شد موجي از اعتراض در مردم ايجاد شود كه ساواك آقا را از همدان اخراج كرده است. همين اعتراض‌ها و گزارش‌هایی كه به تهران شد موجب شد شاه نقشه‌اش را نقش بر آب ببيند.

از ملازمت آقاي آخوند با حضرت صاحب‌الزمان (عج) نقل‌های زيادي هست. شما خاطره‌ای داريد؟
اين را شما بدانيد كسي كه حضرت صاحب‌الزمان را ملاقات كند، هیچ‌وقت بيان نمی‌کند. اما خب خاطراتي در اين زمينه وجود دارد. ظاهراً در اوايلي كه حضرت آقاي آخوند به همدان وارد می‌شوند، قصد غسل روز جمعه می‌کنند. در آن ايام كسي ايشان را در همدان نمی‌شناخت. آقاي آخوند به دليل اينكه لباسشان كمي مندرس و پاره بود، در رفتن به حمام عمومي شك داشتند اما از طرفي تأکیدات بسيار زياد بر غسل روز جمعه ايشان را بر رفتن به حمام عمومي مصمم می‌کند.
پس از حضور آقاي آخوند در حمام عمومي و انجام غسل، در هنگامی‌که قصد پوشيدن لباس خود و بازگشت را داشتند، لباس تازه و نويي را می‌بینند كه جاي لباس‌های قبلی‌شان قرار دارد. ماجرا را از صاحب حمام جويا می‌شود، صاحب حمام می‌گوید فردي اين لباس را براي تو آورد؛ اما آقاي آخوند به دليل اينكه در شهر غريب بودند و كسي ايشان را نمی‌شناخت قبول نمی‌کند؛ اين بار صاحب حمام می‌گوید مگر تو ملاعلی نيستي؟ آن فرد گفت اين لباس براي ملاعلي است! حضرت آقاي آخوند اين حرف را كه می‌شنود راضي می‌شود و لباس را بر تن می‌کند.

خود شما در دوران مبارزات انقلاب چه مي كرديد؟
در دوران انقلاب هرکسی کاری از دستش برمی‌آمد انجام می‌داد. اما خب همه کارها علنی نبودند. من هم مثل بقیه مشغول فعالیت بودم. جلساتی در محله‌های جولان و نظر بیگ و پله پله داشتم. هر جلسه حدود 100 نفر در این جلسات شرکت می‌کردند. البته ساواک ما را هم تحت نظر داشت. یک سال ما قصد سفر به مکه را کردیم. مسئول کاروانی که ثبت‌نام کرده بودیم آقای عرب زاده بود. جواز سفر همه کاروان غیر از من آمده بود. ساواک در صادر شدن جواز من سنگ انداخته بود. در آخرین روزهایی كه مهلت صادر شدن جواز بود، تصمیم گرفتم به مسئول کاروان بگويم بدون من به سفر بروند. به سراغ آقای عرب زاده رفتم اما برخلاف همیشه ساعت ده صبح در مغازه حضور نداشت. با تعجب فراوان به خانه که برگشتم فردی را دیدم که جوازم را در دست دارد. جواز را گرفتم و خوشحال به خانه رفتم. عصر آن روز آقای عرب زاده به سراغم آمد و پرسید: «جواز را گرفتی؟» جواب دادم: «بله جواز را دادند!» بعد ایشان گفت دیشب به جمکران رفتم و از آقا جوازت را خواستم، صبح زنگ زدند و گفتند جواز صادرشده است!

به‌عنوان سؤال آخر توصیه‌ای به جوان‌های شهر بفرمائيد.
اين را همه عزيزان بدانند كه هميشه خدا همراه و ناظر آن‌ها است. هرکجا بروند، شهر، روستا، خيابان، صحرا و ... همه و همه‌جا! هميشه بايد مراقب رفتارهای خود، نگاه‌های خود، حرف‌های خود باشند.

گفت و گو: محمد صالح زارعي

تصاویر تکمیلی: 
حجت‌الاسلام والمسلمين مروج

دیدگاه شما

آخرین اخبار