به گزارش صدای دانشجو؛ آوای سیدجمال در یادداشتی نوشت: فرمانده برای گرفتن اعلام وضعیت آمده یکی یکی تو صورت بچه ها چشم می چرخاند هنوز لب تر نکرد ه که بچه ها به زبان می آیند :
-مهماتمان ته کشیده
-نیرو نداریم
وضعیت بیمارستان ها به شدت ضعیف است امروز صنعا بیشتر از ده بار مورد بمباران حمله هوایی آل صعود قرار گرفته . بچه ها که ساکت می شوند مالک نگاهش را می چرخاند طرف نیرویی که تازه به جمعشان اضافه شده و بچه ها دنباله نگاه فرمانده را می گیرند . مالک آرام آرام به طرفش قدم بر می دارد .
-موهای کوتاه طلایی رنگش زیر نور بیجان مهتاب به خرمایی رنگ می زند . و آبی چشم هایش رنگی به خودش گرفته که به دل آدم می نشیند . مالک توی چشم هایش دقیق می شود.
خوب تو بگو تو از چی شکایت داری؟
با سوال مالک تو صورت بچه ها نگاه می کند و می گوید:
-برادر مالک حرف بچه ها درسته ،یمن همه ی این مشکل ها را دارد و این ها مشکلات کوچکی نیستند . مالک برای لحظه ای چشم هایش را باز و بسته می کند آهی بلند می کشد و سرش را بر می گرداند . بچه ها سرهایشان را پایین می گیرند بدنشان شل می شود انگار خستگی یک هو با تمام قدرتش در چهار ستون بدنشان خالی شده باشد.
امام حسین (ع) از ما دست خالی تر بود.
بغضی که زیر گلو مالک را پر کرده طاقت نمی آورد و می ترکد و دانه های درشت اشک با هر بار پلک زدن از چشم هایش سر می خورد و یقه اش را نمناک می کند ...
-نیمه جان روی یکی از تپه های صنعا پیدایش کرده بود چند باری او را توی شهر دیده بود و حالا با سرو صورتی عرق کرده با آن وضعیت ؟ سرش را گذاشته بود روی زانوهایش چند باری تکانش داده بود و او آرام پلک هایش را باز کرده بود با دیدن مالک لبخندی زده بود و به سختی لب هایش را باز کرده بود و پرسیده بود زیر این تیغ آفتاب چطور می جنگید . توی صحرای داغ و عریان ما بین این همه مارو عقرب چطوری از خودتان دفاع می کنید مگر این اسلام چیست ؟
مالک سرش شلوغ بود باید برای آرایش و فرماندهی نیرو خودش را به مقر می رساند اما در برابر سوال های او نمی توانست به راحتی بگذرد انگار به او وحی شده بود که بماند و سوال های او را جواب بدهد حتی در آن وضعیت.
-می خواهم برایت قصه بگویم . او از تعجب لب های خشک و ترک خورده اش را جمع کرد و گفت چی قصه ؟ همیشه قصه ها را در آرامش شنیده بود حالا نمی دانست شنیدن قصه و در دل گرما ما بین فریاد آه ضجه و غرش گوش خراش بمباران چه طور است؟ مالک شروع کرده بود به گفتن و او تمام جودش را کرده بود گوش و سپرده بود به مالک . مالک با دیدن قطره های اشکی که پشت پلک های او نشسته و زیر نور مهتاب مثل ستاره های کوچک می درخشید به خودش می آید و می گوید : پس هنوز قصه مردی را که از دل تاریخ کشاندمش بیرون و برایت گفتم را یادت هست؟
نیرو قد علم می کنند و صدایشان را می اندازند توی گلو و یک صدا فریاد می زنند الله اکبر .و خستگی چند دقیقه پیش از تنشان پر کشید گویی اصلا خسته نبودند
و او تازه می فهمد که فرمانده می خواست او را امتحان کند. مالک نزدیکش می شود دست می گذارد روی شانه او و لبخندی می زند لبخندش شبیه همان لبخندی است که او را تا اینجا کشانده بود.
دوربینش را گرفته سمت مجروح حایی که داشتند از زیر آوار می کشاندن بیرون ، دوربینش را که چرخانده بود ناخودآگاه لنز دوربین افتاده بود روی صورت مالک ، مالک لبخندی زده بود و او دوربین را پایین گرفته بود و با مالک چشم تو چشم شده بود لبخند زدن در آن وضعیت . مالک صدایش را بالا برده بود دستش را مشت کرده بود ،ما تا آخرین نفس می جنگیم بیار بالا دوربینت را و از لبخندم فیلم بگیر .
بگذار همه بدانند که چیز خوب هرگز گم نمی شود اسلام ،مسلمانی ،شیعه ، با توپ و خمپاره و آوار خانه ها ،با کشتن زنان و کودکان ، با ریختن خون و خون ریزی خدشه هم بر نمی دارد باران آتشی مسلمانی را کم رنگ نمی کند . اسلام همیشه زنده است و مسلمان همیشه پابرجاست ،اسلام زنده است و قلبش در صفحه به صفحه ی تاریخ می تپد اسلام با کودک کشی کم رنگ نمی شود . آن شب نوار را چند باری عقب و جلو کرده بود حرف های مالک لحظه ای ذهنش را آرام نگذاشته بود چاقو را برداشته بود سیب را توی دستش گرفته بود و نگاهش در قاب دوربین به مالک بود و کودکانی که داشتند از زیر آوار بیرون می کشیدند.
آخ آه وای لعنتی ،خون از انگشتش جاری شده بود و جای چاقو روی دستش زخم کوچکی جا گذاشت . چشم هایش را روی هم فشرد و با دستمال کاغذی روی زخم را گرفت. جای زخمش داشت می سوخت با دوربینش چشم تو چشم شد با کودکانی که داشتند از زیر آوار می کشیدند بیرون خون روی صورتشان بود و زخم های عمیق سرو گردنشان را پوشانده بود.
سوزش زخمش خوابید اما وجودش درد عجیبی را احساس می کرد با خودش گفت گناه من که یک خراش کوچک برداشتم حواس پرتی بود . گناه اون ها چیه ؟ گناه این بچه ها حتی سیب خوردن هم نیست ، حواس پرتی هم نیست پس به کدامین گناه ؟
با دست روی دهانش را گرفت باورش نمی شد این حرف ها را او زده باشد با خودش گفت به تو چه این فقط یک جنگه، سر چی ، به تو ربطی نداره تو فقط یک خبرنگاری . ذهنش آرام نمی گرفت اولین بار بود که به عنوان یک خبرنگار داشت از خودش سوال می پرسید : جنگ سر چی؟ برای چی رفت؟ توی جمع دوستانش نشست بچه ها شما چه قدر اسلام را می شناسید ؟ همه زدند زیر خنده ما اینجا فقط یک خبرنگاریم نه دین شناس او ناخودآگاه گفته بود الأسلامُ یحیی ، هم اتاقی هایش دوباره خندیده بودند آن قدر برای گرفتن خبر به کشورهای عربی رفتی که زبانشان را یاد گرفتی می ترسم تا چند روز دیگر زبان انگلیسی را فراموش کنی حالا اینکه گفتی یعنی چه؟ و او زیر لب گفت اسلام همیشه زنده است. قبل از اینکه کسی بفهمد راه افتاده بود . دلش می خواست مالک را دوباره ببیند رسیده بود داخل شهر اما بدون دوربین انگار چشم هایش بدون دوربین بهتر می دید. صنعا زیر رگبار بمباران نصف شده بود گرد و غبار ،دود و آتش رنگ آبی آسمان را به هم زده بود . شکم خیابان دریده شده بود و آسفالت ها گوله گوله بالا آمده بودند اما کنار همه این ها یک لایه از زیبایی را هم می توانست ببیند . زیبایی که لابه لای تک به تک آجرها خیمه زده بود توی چشم مردم آرامشی بود که به او نیرو می بخشید ،ماشین گیرش نمی آمد یا پر بود از مجروح یا اصلا نبود . پیاده راه افتاد صدای بمباران جفت گوش هایش را کیپ کرده بود . هر چه جلوتر می رفت عطشش برای دانستن بیشتر می شد چند قدم نزدیک تر شد خودش را انداخت آغوش مالک . اولین باری بود که این همه آرامش داشت ،این همه آرامش مابین آتش و بمباران.
بسم الله ، می رویم جلو این ها را مالک می گوید و نیرو دنبالش حرکت می کند .
خمپاره ها آژیر کشان دل آسمان را شخم می زنند و زوزه کشان می خورند به قلب شهر و در پلک به هم زدنی رگبار آتش و غرش آوار خانه ها فضا را پر می کند و بعد هم جنازه است که روی هم می افتد . جرج اسلحه را انداخته روی شانه اش و روی دو کاسه زانو نشسته صدای انفجار که بلند می شود خونش پاشیده می شود روی صورت مالک . مالک دست می گذارد زیر سرش بلندش می کند نفس های جرج به شماره افتاده مالک فریاد می زند: بچه ها آمبولانس ، بگویید آمبولانس بفرستید اما تحمل نمی کند جرج را می اندازد روی شانه اش تند قدم برمی دارد . جرج کلمه ها را تکه تکه به زبان می آورد یا....یادت با، باشد.... بَ برادر می خواس، چند نفس بلند می کشد می خواستی قصه ، قصه ایی .... دیگر بَ برایم بگو.... بگویی، قصه ، قصه هایت آ ، آرامم می کند.
یادت هست گفتی قهرمان قصه ایی که می خواستی بگویی یک دفعه راهش را عوض کرد اسمش را هم گفتی ، حُر.
مالک سر می چرخاند صورت جرج از ضعف سفید شده. مالک که حالا بغض امانش را گرفته می گوید: قصه اش را تو بلدی آمدی خبر بگیری اما ماندی برای اسلام جنگیدی حر یعنی تو جرج می گوید برادر او در راه خدا کشته شد ،اشک از لای گردو خاک صورت مالک راه باز می کند : نه او در راه خدا شهید شد . اسم شهادت که می آید یاد حرف مالک می افتد شهید همیشه زنده است و شهادت افتخار هر کسی نیست صدای هق هق گریه مالک بلند می شود اسلام خیلی بزرگ است اما خوشحالم با تمام عظمتش در یک لبخند جا شد و به دل تو نشست.
می خواهم بپذیرمش مالک با پشت دست اشک هایش را می گیرد پس تکرار کن
اشهد ان لا اله الالله اشهد ان محمداً رسول الله. جرج حالا نه ضعف دارد و نه زخمش می سوزد سرش را رو به آسمان می چرخاند لبخند می زند انگار که کسی از آن بالا منتظر آمدنش باشد .
اللهم ارزقنی شهادة فی سبیلک ، این را مالک می گوید و فریاد می زند: خدایا راضیم به رضایت خدایا همین که در این وضعیت به اسلامت روی آوردند یعنی شکر صدای بمباران هر لحظه دارد بیشتر و بیشتر می شود و مالک فریاد می زند :
اللهم لک الحمد حمدالشاکرین.....
پایان
داستانی از فاطمه بگزاده
انتهای پیام/م
دیدگاه شما