مطبوعات همدان
به کانا ل ارتباطی ما بپیوندید
تاریخ : 3. خرداد 1403 - 12:35   |   کد مطلب: 25070
با وجود هزاران تصویر ماندگار از ابراز ارادت مردم به آیت الله رئیسی، اما یکی از آخرین آنها، قاب مربوط به آه جانسوز مرد آذری حین یافتن بالگرد متلاشی شده است که با فریاد "یا حسین" در پی رئیس جمهور شهیدش است: حاج آقا؛ هارداسان؟

به گزارش پایگاه خبری تحلیلی صدای دانشجو، باران دیشب حسابی زمین را گل آلود و باتلاقی کرده و همین موضوع حرکت موتور سیکلت‌ها را کند کرده است.

اما آنچه به ما قدرت حرکت می‌دهد امیدی است؛ که به یافتن گمشده خود داریم. چند ساعتی می‌شود که به راه افتاده‌ایم و پیوسته در حرکتیم.
پلک نزدیم و دم بر نیاوردیم؛ مصمم در جریانیم تا بلکه نشانی، از آنچه در طلبش به اینجا آمده ایم بیابیم. در بین هیاهوی غرش موتور سیکلت‌ها صدای بی سیم حاج داوود که در ترک موتورم نشسته است؛ بلند می‌شود: حاجی سمت یال کوه، سمت شرق شما یه چیزی تو دوربین دیده میشه.
برید اون سمت، الان گروه‌های دیگه هم میان، شما نزدیک‌ترین، برید، انشاالله خوش خبر باشید.
مسیرمان را کج می‌کنیم پستی و بلندی‌ها را تندتر و سریع‌تر طی می‌کنیم؛ انگار نیرویی دوباره به جان‌های خسته‌مان تزریق شده است.
خورشید کم کم از افق شرقی رخ می‌نمایاند. گرگ و میش صبح شده است، امیدوارانه، گاز موتورسیکلت را بیشتر می‌چرخانیم.
امیدی که هرچه پیش می‌رویم رنگ می‌بازد؛ هوا روشن شده و آنچه را که از بی سیم اعلام شده است را جلوی چشممان می‌بینیم.
اما چه دیدنی، کاش هرگز در عمرم چنین صحنه‌ای نمی‌دیدیم.

تکه‌های بزرگ و کوچک هلیکوپتر را لای شاخ و برگ درختان می‌بینیم، فریاد یا حسین همراهان بلند می‌شوند، دیگر نمی‌شود با موتور رفت همگی پیاده می‌شویم و می‌دویم.
عقل می‌گوید که دیر شده است و دل است که امیدواری می‌دهد و امید دارد، حاج داوود با صدای بلند و سوزناکی متوسل به ابی عبدالله می‌شود؛ یا حسین.
پس از لحظه‌ای سکوت. فریادش همه منطقه را فرا می‌گیرد.
هارداسان، حاج آقا هارداسان؟

چه اتفاقی افتاده است، چه می‌بینیم! قرار نبود ما به جستجوی پیکر رئیس جمهور بیاییم.
ما آمده بودیم که رئیس جمهورمان را زنده و سالم پیدا کنیم، اما چه کنیم الان؟ چه کنیم با دست‌های خالی مان؟ بیسیم دوباره به صدا در می‌آید: حاج داوود رسیدین؟ چی شده؟ چه خبر؟ چی شده؟ آقای رییسی حالشون خوبه؟
حاج داوود که دیگر توان ایستادن ندارد روی زمین زانو می‌زند. آقا ما دیر رسیدیم، خیلی دیر، خیلی وقته که عزیزمون پر کشید. سید ابراهیم شهید شد؛ هیچ کسی زنده نموند، همه پریدند. گریه امانش نمی‌دهد برای ادامه صحبت.
گروه‌های امدادی و نظامی یکی پس از دیگری می‌رسند، با بغض و آه فراوان پیکر‌های شهدا را جمع آوری کرده و راهی می‌شویم، نگاهی به دست‌های خودمی اندازم.
خالیست خالی خالی! بغض گلویم را می‌فشارد و احساس سنگینی می‌کنم. سکوت سنگینی بین جستجوگران حکمفرماست.
کسی میل سخن ندارد؛ همه گویی مات و مبهوت هستند. به بازنده‌ای می‌مانند که تمام تلاش خود را برای موفقیت و پیروزی کرده اند و اکنون در آخرین مرحله دستشان از همه جا کوتاه است و همه چیز خود را باخته اند.

همه سرگشته و حیران هستند. مگر می‌شود آنکه در برانکارد جلویی حمل می‌شود" پیکر رئیس جمهور باشد.
آخر آقای رئیس جمهور اینجا چه می‌کنید؟ میان این کوه و درختان.
آخه، تصورمان از رئیس جمهور‌ها این بوده که روئسای جمهور همیشه پشت میز کارشان در دفتر کار خود در پایتخت هستند.
یا در قاب تلویزیون یا داخل خودرو‌های ضد گلوله همراه تیم اسکورتی عریض و طویل.
واقعا چه چیز سیزدهمین ریس جمهور ایران را به اینجا آورده است؟

البته همه می‌دانستیم که سید ابراهیم با دیگران فرق دارد، او از جنس خودمان بود. گویی با هم بزرگ شده بودیم گویی مثل خودمان زندگی می‌کردید. ناز پرورده‌ای نبودید که لای پر قو و پشت دیوار‌های قطور و به دور از چشم‌های مردم ریاست کنید.
یادم نمی‌رود حرف‌های پدرم را که همیشه می‌گفت:این سید مرا یاد شهید رجایی می‌اندازد، خداوند عزتش دهد که درد مردم را می‌فهمد.
الان به حرف‌های پدرم می‌رسم که واقعاً آنقدر دغدغه مردم را داشتید که حتی در دورترین و مرزی‌ترین نقاط کشور به فریاد مردم می‌رسیدید.
در خیالت شده که بعد فوت عزیزی یکی یکی خاطراتش در ذهنت مرور شود؟ همانطور که از کوه به پایین می‌رفتیم و پیکر شهدا را حمل میکردیم یکی یکی خاطرات از ذهنم عبور می‌کرد، آرام آرام در دلم با سید ابراهیم حرف میزدم.
یادت هست سید ابراهیم! چه بودیم و چه عزتی نصیبمان شد؛ وقتی شما رئیس جمهورمان شدید.

آنگاه که برای شنیدن صدای کسانی که بیش از ۴۰ سال صدایشان به گوش هیچ مسئولی نرسید، یک روز در میان تعجب صاحبخانه، میهمان خانه‌شان می‌شدید حتی دور افتاده‌ترین روستا‌ها و شهر‌های کشور.

مردمی بودید؛ نه در شعار بلکه در عمل.
واهمه‌ای از حضور در مناطق بحرانی و پرحاشیه مملکت نداشتید؛ هرگاه ریزگرد، سیل یا زلزله‌ای رخ می‌داد؛ بی واسطه نزد مردم حاضر بودید و پای درد دلشان می‌نشستید. موضوعی که به یک عادت برای مردم تبدیل شده بود و اگر چند روزی تاخیر داشتید؛ سئوال برانگیز می‌شد!
به جوانان این مرز و بوم اعتقاد داشتید؛ اعتقادی همراه با اعتماد. در پاندمی کرونا، داوطلب تزریق واکسن تولیدی جوانان ایرانی شدید؛ موضوعی که کمتر کسی از مدیران به آن تَن داده بودند.
بُن‌بست شِکَن بودید؛ پیشگام لایروبی و احیای خلیج گرگان، توسعه پروژه‌های نفت و گاز معطل مانده در پارس جنوبی و
یا آبرسانی و شیرین کردن آب دریا، نه برای کلانشهر‌ها بلکه برای مردم کم برخوردار سیستان و بلوچستان.

عزتی که در زمان سید ابراهیم داشتیم هیچ وقت نداشتیم. زمانی که در اوج اهانت‌ها به کتاب آسمانی، به نیویورک رفتید و در قلب آمریکا، قرآن را بالا بردید و آن را راه نجات بشریت خواندید.
هنگامی که بعضی دولتمردان، راه نجات کشور را دیپلماسی التماسی و باج دادن به کدخدا می‌دانستند؛ با اتکا به عقبه و گذشته باشکوه ایرانی و اسلامی خود کمر خم شده وطن را در مقابل بیگانه راست قامت نمودید و مانند کوه در مقابل بیگانگان ایستادید و کاری کردید که به ایران به چشم قدرت نوظهور جهانی و ابرقدرت منطقه نگریستند.
زمانی که در اوج نبرد در جبهه مقاومت سردار دیپلماسی خود شهید حسین امیر عبداللهیان عزیز را به مرز سوریه و لبنان فرستادید؛ و آن عزیز دیپلماسی ما آنقدر اقتدار و صلابت داشت که در آنجا که در تیررس نیرو‌های دژخیم و ددمنش صهیون بود سرباز صهیون جرات نداشت گلوله‌ای به سمت سردار دیپلماسی ایران رها کنند.
در جریان عملیات وعده صادق، چون کوه ایستادی و همراه وزیر امور خارجه آقای امیرعبداللهیان سر خود را بالا گرفته و با افتخار گفتید: هر کس تعدی به خاک و ارزش‌های وطن کند پاسخش کوبنده و قاطع است و رژیم منحوس را خوار و ذلیل‌تر از قبل کردید.

چه کوتاه بود عمر ریاستت و چه طولانی بود عمر خدمتت، در هر جایی که بودی ثمره خیر بودی چه زمانی که در قوه قضاییه بوده‌ای، و چه زمانی که خادم و کلیددار، ولی نعمت و صاحب اختیار ما ایرانی‌ها در آستان قدس رضا، و خدمت زائرین و مجاورین ضامن آهو می‌کردی و چه زمانی که احساس تکلیف کردی و نامزد ریاست جمهوری شدی و چه زیبا منتخب مردم شدی و چه زیباتر که برگزیده خدا.
اصلاً من فکر می‌کنم دنیا برایت کوچک بود.
فکر می‌کنم؛ اشک‌هایی که شب قدر امسال برای شهادت ریختی به ثمر نشست. فکر می‌کنم این رهایی و عزت، هدیه‌ای از امام هشتم بودبرای خادم خاصش.
به یاد سخنان شهید بهشتی می‌افتم که او هم مانند خودت مظلوم بود و مورد طعنه کنایه دوست و دشمن.
بهشتی می‌گفت: بهشت را به بها بدهند نه بهانه.
صدای آژیر آمبولانس‌ها مرا به خود آورد.
بالاخره به دامنه کوه می‌رسیم جایی که آمبولانس‌ها و خودرو‌های امدادی و انتظامی و مردمی فراوان ایستاده‌اند. به سمت آمبولانس می‌رویم صدای گریه و هق‌هق مردم به آسمان‌ها می‌رود یک نفر آنجا با صدای بلند این مداحی را می‌خواند:
باید رفت باید
دنبال پرچمت تا ابد رفت

دیدگاه شما

آخرین اخبار