به کانا ل ارتباطی ما بپیوندید
مطبوعات همدان
تاریخ : 17. مهر 1391 - 8:51   |   کد مطلب: 3278
من چنان به خود تلقین کرده بودم که نادر را نمی شناسم که اگر بیهوش هم می شدم، در بیهوشی هم همین جواب را می دادم.
به گزارش صدای دانشجو به نقل ازمشرق، آنچه در زیر می خوانید هفتمین بخش از روایت برادر کریم مظفری از ماجرای درگیری نیروهای سپاه با ناوگان دریایی آمریکا در خلیج فارس است:
از روز ششم و هفتم بازجویی شدیدتر شد. دو نفر می آمدند و دو دستم را می گرفتند، روی زمین می کشیدند و می بردند و به اتاق بازجویی می بردند. در آنجا با خشونت به من می گفتند: تو باید به سوالات ما پاسخ بدهی. روی کلمه «باید» تاکید داشتند.
- ناو گروه کجاست و چه کاری در آن انجام می دهید؟
-  من نمی دانم.
- ما می دانیم که ناو گروه شما در نیروگاه اتمی است. راست بگو.
- والله راست می گویم؛ نمی دانم.
- مین چی؟ مین‌ها را کجا مونتاژ می کنید؟
- من نمی دانم. مونتاژ یعنی چه؟
- مونتاژ یعنی جمع و جور کردن.
- نمی دانم.
بار دیگر مرا با خشم سر جایم باز گرداندند. از سرنوشت آن سه نفر دوستم هیچ اطلاعی نداشتم. حدود هفت یا هشت روز بود که از آنان بی اطلاع بودم. به یکی از پزشکان گفتم می خواهم بروم نزد دوستانم، اما دکترها گفتند: ما چنین اجازه ای نداریم. تو تحت معالجه ای. بعدا پیش دوستانت خواهی رفت.
یکی دو روز بعد از این جریان، یکی از مقام های برجسته ناو که فکر می کنم درجه اش سرهنگ دومی بود، وارد اتاقم شد. حین ورود شروع کرد به انگلیسی صحبت کردن. مترجمی که همراهش بود، گفت: به شما اینجا خوش می گذرد؟
- بله!
- چیزی احتیاج نداری؟
- نه!
- اگر کاری داری می توانی بگویی.
- با استیل کار دارم.
- من بلافاصله می آیم و با شما صحبت می کنم.
- نه، کاری ندارم.
این را که گفتم، چیزی نگفت و از اتاق خارج شد. همان روز مرا نزد دوستانم بردند. وقتی پیش آنان رسیدم، دیدم هر سه روی تخت خوابیده اند. از دیگران هیچ خبری نبود. مرا هم روی تخت خواباندند. بلافاصله با صدای بلند شروع کردم با حشمت الله رسولی صحبت کردن. فکر کردم همان آزادی نسبی که در چند روز با دکترها و پرستارها داشتم، با دوستان هم دارم.
مجاهد شهادت طلب، مجید مبارکی
 گفت: ساکت باش و چیزی نگو!
- مگر چیست؟
- نمی توانیم با هم صحبت کنیم. یک نفر که با سلاح روی صندلی نشسته بود، آمد و گفت: شما اجازه صحبت کردن با هم را ندارید. فقط راحت باشید و استراحت کنید!
- باشد.
در این وقت بازجو وارد اتاق ما چهار نفر شد و از من پرسید: نادر کدامشان است؟
-  نمی دانم. این هم که می گویم حشمت است. شهرستانی است و در حد اسم و فامیل با او آشنا هستم.
- اینها را نمی شناسی؟
- نه!
- نادر کدامشان است؟
- نمی دانم.
- ظاهرا خودت فرمانده قایق بوده ای.
- قبلا هم گفته ام که هر کس پشت سکان می نشسته، فرمانده تلقی می شد.
البته بعدها و در ایران شنیدم که آقای کریمی در بازجویی‌هایشان مرا به عنوان فرمانده قایق معرفی کرده بود. حدود یک روز هم با دوستانم بودم. در طول یک روز خاطره خاصی ندارم؛ جز اینکه آمدند و برای ما فیلم ویدویی گذاشتند. فیلم خیلی مستهجنی بود. اول فیلم چیز خاصی نداشت. ما چهار نفر شروع کردیم به نگاه کردن. اما فیلم ۱۸۰ درجه چرخید و ناجور شد. سرم را بر گرداندم و نگاه نکردم. متوجه شدم که دوربین فیلمبرداری گذاشته اند و از ما فیلم می گیرند. البته قبلا همه جلسات بازجویی را هم فیلمبرداری می کردند، اما اینجا برایم تازگی داشت. با نگاه به دوستان دیگر، هشدار دادم که دارند از ما فیلمبرداری می کنند و مواظب باشند سوژه تبلیغاتی نشوند.وقتی دیدند که صورتم را برگردانده ام و فیلم را نگاه نمی کنم، آمدند و با فشار و زور سرم را به طرف تلویزیون بر گرداندند. دو یا سه بار این صحنه اجباری تکرار شد. چنان فشاری بر من وارد کردند که زیر چشمانم شروع کرد به خونریزی. سوختگی ام زیاد بود و پوستم با کمترین فشاری پاره می شد و خون می آمد. با این وجود به زور می گفتند: تو باید نگاه کنی!
-  حرفی ندارم؛ نگاه می کنم، اما چرا فیلمبرداری می کنید؟ این چه کاری است که انجام می دهید؟
-  کاری به شما ندارند. دارند فیلمبرداری می کنند.
هر چه نگاه کردند، من نگاه نکردم. صورت بچه ها را هم با فشار به طرف تلویزیون بر می گرداندند تا نگاه کنند، اما چون دیدند کسی نگاه نمی کند، ویدئو را با خشم خاموش کردند و بردند.

بار دیگر مرا برای بازجویی بردند. آمدند و آمپول مخصوصی به گردنم زدند. سرم شروع کرد به گیج رفتن. در این حال، همان سوالات روز قبل را پرسیدند. مرتب می پرسیدند: نادر کیست؟
من چنان به خود تلقین کرده بودم که نادر را نمی شناسم که اگر بیهوش هم می شدم، در بیهوشی هم همین جواب را می دادم. با اطمینان می توانم ادعا کنم که از من نتوانستند در بیاورند که نادر کیست. دو یا سه روز نزد بچه ها بودم.

دیدگاه شما

آخرین اخبار