صدای دانشجو:
شهيد علیرضا موحددانش، فرمانده لشكر 10سید الشهدا (ع)؛ تولد: 1337 - تهران شهادت: 13/5/1362 – عمليات والفجر2 – منطقه حاج عمران
خاطرهاي از پدر شهيد موحددانش
یک روز دیدم علی با محمدرضا دعوا می کند. محمدرضا، علی را تهدید کرد و گفت: اگر کوتاه نیایی به بابا می گویم در مدرسه چکار می کنی.
من با شنیدن این حرف کمی ترسیدم، اما آن موقع به روی خود نیاوردم. آنها کلاس دوم و سوم ابتدایی بودند و با اوضاعی که آن روزها داشت، حسابی هوایشان را داشتم.
مدتی بعد محمد را کنار کشیدم و گفتم بابا، علیرضا در مدرسه چکار می کند؟ محمد گفت: بابا نمی دانی با پول توجیبی که بهش می دهی چه می کند؟ من ترسم بیشتر شد و حسابی مضطرب شدم، خوب بابا بگو با آن پول چه می کند؟ جواب داد: دفتر و مداد می خرد و می دهد به بچه هایی که خانواده شان فقیر هستند. (نقل از پدر شهيد)
جوابي كه عليرضا به بني صدر داد
علی از همان روز اول، به ماهیت بني صدر پی برده بود. می گفت: این آدم درستی نیست؛ وقتی مامور محافظت از کاخ نیاوران بودیم، بنی صدر برای بازدید به آنجا آمد.
اوایل ریاست جمهوری اش بود. همان طور که کنار بنی صدر راه می رفتیم، بني صدر به علی گفت: برادر! من قصد دارم گارد ریاست جمهوری تشکیل بدهم؛ به همین خاطر می خواهم شما را به فرماندهی این گارد منصوب کنم.
علی پوزخندی زد و گفت: جناب! ما سپاهی هستیم و کارمان هم عملیاتی است. ما از این کارها بلد نیستیم.
عمليات «بازى دراز» يكى از حماسىترين و افتخارآميزترين عملياتهاى دوران دفاع مقدس است كه موحددانش به عنوان فرماندهى كارآمد و موثر، همراه ديگر همرزمان و با نيروي اندك، حماسهاى ماندگار در بازى دراز آفريد.
دست موحددانش در اين عمليات بر اثر انفجار نارنجك قطع شد.
مادرش در اينباره مىگويد: «يكى از خاطراتى كه در ذهنم باقى است، قطع شدن دست عليرضاست. خبرش را از راديو شنيدم كه گفت: دست على موحد در عمليات بازى دراز قطع شد، به بيمارستان پادگان ابوذر در سر پل ذهاب تلفن زدم و با او حرف زدم و تبريك گفتم.
پرسيدم كه چطور شد دستت قطع شد؟ با شوخى گفت: تو بازى دراز دست درازى كردم، عراقى ها دستم را قطع كردند!
به خاطر همین روحيه او بود که يكى از همرزمانش مىگويد: ما هر وقت با ضعف روبرو مىشديم و در كار گير مىكرديم، مىرفتيم سراغ حاج على و او با متانت و تفكر، مشكل را به راحتى حل مىكرد.
حاج علی دستی را که از زیر آرنج قطع شده بود، با بند کفش بست و داخل جیبش گذاشت و تا زمانی که رنگش از خونریزی سفید نشده بود کسی متوجه دست او نشد، خلاصه با زور و کلک حاجی را راضی کردند برود عقب، او هم رفت.
وقتی به بیمارستان رسید، با کمال خونسردی جلوی یکی از دکترها را گرفت و دست قطع شده اش را روی میز گذاشت و گفت: دکتر جون، این دست قلم شده مال منه؛ ببین اگه می تونی یه کاریش بکن. دکتر با دیدن دست داغون و متلاشی حاج علی یک دفعه پشت میز کارش از حال رفت.
علیرضا پس از قطع دست راستش، گلنگدن سلاح را با دندان مىكشيد و مسلح مىكرد.
او در عمليات «والفجر2» نيز با شوق زيادى شركت كرد و با روحيه شاد و چهرهاى خندان، به فرماندهى نيروها مبادرت ورزيد؛ همه نيروها از حالات و سكناتش متوجه شده بودند كه او طورى ديگر عمل مىكند و گويى به ضيافتى باشكوه دعوت شده است.
حاجى در حين هدايت نيروها سخت زخمى شد، اما با همان وضع و حال زخمى به پيش مىرفت؛ كشان كشان خود را به سيم تلفن صحرايى نيروهاى دشمن رساند و با دندان آن را جويد و ارتباط عراقىها را قطع كرد كه در همان حال، مورد هدف گلوله قرار گرفت و به شهادت رسيد.
روايت شهيد رستگار از شب شهادت موحددانش
شهيد كاظم رستگار درباره شهید موحددانش مىگويد: حاجى همواره دو آرزو داشت: يكى اينكه به درجه رفيع شهادت نايل آيد و ديگر اينكه گمنام شهيد شود.
شب عمليات والفجر 2 كه مىخواستيم براى عمليات حركت كنيم، حاج على پيشانىبندى را از جيبش درآورد و گفت: رستگار! اين را به پيشانى من ببند. با حالت گريه و با يك معنويت خاصى گفت: ديگر اين دفعه آخر است.
در عمليات، پيشاپيش نيروها حركت مىكرد. در همان عمليات شهيد شد و به آرزوى اولش رسيد. اما با اينكه جنازهاش نزديك ما بود و نيروهاى زيادى را براى يافتنش بسيج كرديم، ولى تا چند روز نتوانستيم جنازهاش را پيدا كنيم. پس از اينكه همه شهيدان تخليه شدند، جنازه حاجى را هم يافتيم و به اين ترتيب آرزوى دوم او كه دوست داشت گمنام باشد نيز محقق شد.
مسئوليت رساندن خبر شهادت علي به عهده من گذاشته شد و اين سختترين مأموريتي بود كه تا آن موقع انجام داده بودم. تمام راه را با خودم فكر ميكردم چگونه و با چه جملهاي شروع كنم. پدر و مادر علي دو پسر و يك دختر داشتند. يك پسرشان كه در عمليات بيتالمقدس شهيد شده بود، دخترشان هم بعد از ازدواج در ايران نبود و مادر علي هم به خاطر بچهدار شدن دخترش به آنجا رفته بود.
حالا من بايد در اين تنهايي خبر شهادت پسر بزرگشان را ميرساندم. آقاجان در را به رويم باز كرد. سلام و احوالپرسي گرمي كرديم و براي آنكه وانمود كنم از علي خبر ندارم پرسيدم: علي برگشته؟ آقاجان نگاه معنيداري به من كرد و گفت: بيا تو. وقتي داخل خانه شديم، آقاجان روبرويم دو زانو نشست. آرام و متين گفت: اومدي خبر شهادت علي رو به من بدي؟ اگر فكر ميكني ذرهاي ناراحت ميشم، اشتباه ميكني.
ديشب خواب عليرو ديدم. از من خداحافظي كرد و گفت: بابا منو حلال كن. من ديگه رفتم.
وصیت نامه شهید علیرضا موحددانش
سلام علیکم، در زمانی قلم به نیت وصیت بر کاغذ می لغزانم که هیچ گونه لیاقت شهادت را در خود نمی بینم. وقتی به قلم رجوع می کنم، غیر از سیاهی و تباهی و معصیت چیزی نمی یابم و به همین دلیل از پروردگار توانا عاجزانه می خواهم که تا مرا نیامرزیده، از دنیا نبرد.
پروردگارا! با گناهی زیاد از تو که لطف و کرمت را نهایتی نیست، تقاضای عفو و بخشش دارم؛ الهی! بنده ای که تحمل از دست دادن یک دست را ندارد چگونه بر آتش دوزخ توان دارد؟
خدایا! توبه ام را بپذیر و از گناهانم درگذر که غیر از تو کسی را ندارم و غیر از تو امیدی ندارم. مردم بدانید راهی را که در آن گام نهاده ایم که همانا راه حسین (ع) است، به اختیار انتخاب کرده و تا آخرین نفس و آخرین رمقی که به تن داریم در سنگر رضای خدا خواهیم ماند و به دشمن زبون کافر خواهیم فهماند که ملتی که پشتیبانش خداست، پیشاپیش امام زمان در مقابل تمامی کفر خواهد ایستاد و انشاالله پیروز خواهد شد.
پدر و مادر عزیزم! همان گونه که در شهادت برادرم صبر کردید و استقامت ورزیدید، اکنون نیز صبر پیشه کنید. در حدیث است که هر گاه پدر و مادر در مرگ دو فرزندشان استقامت کنند، خداوند کریم اجری عظیم نصیبشان می کند.
شما خوب می دانید که شهید عزادار نمی خواهد، رهرو می خواهد همان طور که من رهرو خون برادرم بودم شما هم با قلم و زبانتان پشتیبان انقلاب و امام عزیز باشید.
مادر عزیزم به مادران بگو مبادا از رفتن فرزندان شان به جبهه جلوگیری کنند که فردا در محضر خدا نمی توانند جواب حضرت زینب (س) را بدهند که تحمل 72 شهید را نمود.
پدر و مادر عزیز! به خاطر تمام بدی ها و ناسپاسی ها که به شما کرده ام مرا ببخشید و حلالم کنید و از همه برای من حلالیت بخواهید. از همسرم که امانتی است از من نزد شما خوب محافظت کنید که مونس آخرین روزهایم بود.
برادران عزیز، برادری داشتم که در راه خدا شهید شد، قبلاً در وصیت نامه ام با او صحبت و درددل می کردم اکنون به شما توصیه می کنم که برادران عزیزم نکند در رختخواب ذلت بمیرید که حسین (ع) در میدان نبرد شهید شد.
مبادا در غفلت بمیرید که علی (ع) در محراب عبادت شهید شد و مبادا در بی تفاوتی بمیرید که علی اکبر حسین در راه حسین (ع) و با هدف شهید شد.
پدر و مادر و همسر عزیزم، مراقبت کنید آنان که پیرو خط سرخ امام خمینی نیستند و به ولایت او اعتقاد ندارند، بر من نگریند و بر جنازه من حاضر نشوند؛ در زنده بودنمان که نتوانستیم در آنها اثری بگذاریم شاید در مرگمان فرجی باشد و بر وجدان بی انصافشان اثر گذارد.
والسلام
دیدگاه شما