به گزارش صدای دانشجو، به نقل از خبرگزاری فارس: «مرگ سرنوشت محتوم اهل زمین است، حتی آسمانیان نیز میمیرند؛ بقا و قرار فقط از آن خداست و جز خدا قرار نیست کسی زنده بماند اما خداوند در کتابش میگوید: وَ لا تَحْسَبَنَّ الَّذِینَ قُتِلُوا فِی سَبِیلِ اللَّهِ أَمْواتاً بَلْ أَحْیاءٌ عِنْدَ رَبِّهِمْ یُرْزَقُونَ: هرگز کسانى را که در راه خدا کشته شدهاند، مرده مپندار، بلکه زندهاند که نزد پروردگارشان روزى داده مىشوند».
خوشا به حال کسانی که می دانند برای چه باید جنگید و جان سپرد و جاودانه شد و خوشتر به حال آنانی که مشوق و همراه و همقدم و همنفس اینانند.
«زنان خط مقدم هر جنگی هستند» کسانی که به بختک مصیبتی که امروز بر زندگی آنان افتاده فکر نمی کنند، نازک دلانی که چشمه زلال عطوفتشان از دل صخره ای سخت می جوشد و مجمع اضدادند.
زنانی که به قول سید شهیدان اهل قلم پنداشتهاند که: «تنها عاشوراییان را بدان بلا نیازموده اند… صحرای بلا به وسعت همه تاریخ است و کار به «یا لیتنا کنا معک» ختم نمیشود.»
صبوری آنها -صبوری بی حساب آنها- در زندگی ناامن آینده، شگفت انگیز ترین حکایتهاست و همین صبوری و همراهی است که آنان را پیشاپیش مردانشان در خط مقدم جبهههای نبرد قرار داده است.
این مرقومه داستان زندگی «محمد بلباسی»، همسر و مادرش از خطه سرسبز شمال است که فریاد «هل من ناصر ینصرنی» حسین را شنیدند و زندگی امن و آرام و حسرت برانگیزشان را فدای حقیقت درخواست حسین کردند.
«محمد بلباسی» و 12 تن دیگر از رزمندگان مازندران در نبرد خونین «خان طومان» در سوریه جاوادنه شدند و «محمد» جزو شهداییست که هنوز پیکر مطهرش به میهن بازنگشته است.
روایت اول: مادر
تازه از سفر تهران بازگشته و خسته راه بودند اما قاعده مردمان شمال مهمان نوازی و مهربانی بیحسابشان است.
ما را پذیرفتند و دو ساعتی مهمان خانه گرم و پر روحشان بودیم؛ مادر شهید محمد بلباسی بانوی شصت و چند سالهای است که خود را اینگونه معرفی میکند: «من مادر یازدهمین شهید مدافع حرم استان مازندران «محمد بلباسی» هستم. حاصل ازدواج ما 6 فرزند بود، 4 دختر و 2 پسر که محمد آقا چهارمین فرزندم بود، سال 57 در شهرستان ساری به دنیا آمد. اتفاقا تولدش مصادف بود با چهلمین روز شهادت برادرم «علی» از شهدای انقلاب اسلامی بود.
علی 20 سالش بود که در آمل در حال مبارزه علیه رژیم طاغوت شهید شد. به همین دلیل دوست داشتم نامش را روی پسرم بگذارم اما همسرم گفت داغ برادرت تازه است و مادرت را اذیت میکند. این شد که اسم «محمد» را برایش انتخاب کردیم. جالب است برایتان بگویم که شهید بلباسی جمعه متولد شد و جمعه هم به شهادت رسید.»
وقتی از خاطرات نوجوانی و مدرسه محمدش میگوید آنقدر برایش زنده و حاضر است که ناخودآگاه لبخند از لبانش نمیرود: «در دوران مدرسه، بچه درس خوانی بود و البته استعداد هم داشت. وقتی دیپلم گرفت گفتم محمد جان برای دانشگاه هم امتحان بده. گفت مادر برای امسال دیر شده چون یک ماه دیگر کنکور است. اما من گفتم توکل کن به خدا پسرم، بنشین و این یک ماه را درس بخوان. این مدت کمی که فرصت داشت برای دانشگاه خودش را آماده کرد اما با همه مشغلهاش نماز جمعه اش ترک نشد.
مادر شهید بلباسی
یک روز میخواست برود نماز جمعه، وقتی خواست بند کتانیاش را ببندد، رفتم روبروی پله جلویش را گرفتم، پرسیدم:«کجا»؟ گفت میروم نماز جمعه. گفتم نماز جمعهی تو، درس توست، حالا اگر یک هفته شرکت نکنی اشکالی ندارد. درست را بخوان، دانشگاه که قبول شدی انشاءالله نماز جمعه هم میروی. الحمدالله درس خواند و دانشگاه سراسری مشهد رشته مهندسی ریختهگری هم قبول شد.»
محمد از آن پسرهای دلسوزی بود که در همه کارهای خانه به مادرش کمک میکرد: «خیلی ساکت و مظلوم بود. خیلی هم نظم داشت، هر وقت از مدرسه میآمد خانه، اولین کاری که میکرد پلهها را تمیز میکرد و کفشها را دستمال میکشید، بعد دستهایش را میشست و جلوی آفتاب خشک میکرد.
بسیار کمک حال من بود طوری که وقتی مهمان میآمد لذت میبردم از اینکه همه چیز یکدست و سفره منظم چیده شده. خودش غذا نمیخورد تا مهمانها غذایشان تمام شود».
مادر دلش درد میآید از گفتن خاطره مظلومیت محمد در نوجوانی: «یکسال که ماه رمضان مقارن شده بود با ایام عید، محمد گفت من وضو میگیرم بروم مسجد. شب چهارشنبه سوری هم بود، موقع رفتن بچههای محل بهش میگویند بیا برویم آتش بازی، او میگوید دارم میروم مسجد، امشب شب قدر هم هست و نباید جشن چهارشنبه سوری بگیرید. بچهها هم برای اینکه اذیتش کنند بطری نوشابه پر از بنزین را خالی میکنند روی محمد و لباسش آتش میگیرد. بر اثر آن اتفاق پایش به شدت سوخت و با زحمت در بیمارستان مداوا شد».
زمان جنگ تحمیلی محمد کودک بود اما مانند بسیاری از کودکان این سرزمین زندگیاش با جنگ گره خورده بود: «زمان جنگ محمد مدرسه میرفت و فضا را تا حدودی درک میکرد. درباره جنگ شعر زیاد میخواند. پدرش هم با اینکه شغلش آزاد و مغازهِ فروش لوازم خانگی داشت داوطلبانه اعزام و حتی جانباز شد. محمد میگفت بابام رفته جنگ منم باید برم».
مادر از نحوه جذب محمد به سپاه چنین میگوید: «همسرم وضع مالیاش طوری بود که دستمان به دهنمان میرسید. بعد از اتمام تحصیل پدر محمد به او گفت بیا در همین قائمشهر، کمکت میکنم کارگاه ریخته گری بزنی که به رشته تحصیلیات هم مربوط است اما او به من گفت مامان میخواهم بروم سپاه. من موافق بودم چون لباس نظامیها را دوست داشتم، هرچند هیچ وقت پسرم را در این لباس ندیدم. اما پدرش وقتی شنید موافق نبود، اما بعد از اینکه محمد موافقت پدرش را هم جلب کرد میگفت اگر میخواهی راه عمویت را که شهید شده بروی برو و سعی کن کارت برای رضای خدا باشد. محمد هم گفت: کاری میکنم از من راضی باشید. عموی محمد در عملیات والفجر 8 شهید شد و 8 سال هم مفقودالاثر بود.
محمد نامه نوشته بود که مادر من میخواهم ازدواج کنم و برایم دنبال یک دختر خانم خوب بگرد: «خودش از من خواست برایش زن بگیرم. آن زمان موبایل اندازه حالا نبود، محمد رفته بود ماموریت و از همانجا نامه نوشت که مامان میخواهم زن بگیرم، دخترها نمیگذارند پاک بمانم. وقتی برگشت گفتم کجا برویم خواستگاری؟ گفت من کسی را نگاه نمیکنم که بشناسم، خودم هم کسی را سراغ ندارم. خودمان چند دختر خانم معرفی کردیم. گفت شما بروید خواستگاری اگر مناسب بود بعد ما با هم صحبت میکنیم.
یک جا رفتیم خواستگاری که به دلایلی نشد، بعد شوهرم آمد و گفت آقای بلباسی هم یک دختر دارد، برویم آنجا خواستگاری. پدر «محبوبه خانم» از اقوام دور ما هستند. گفتم رفت و آمد ما کم است و خیلی همدیگر را نمیشناسیم. اما قرار شد دخترشان را ببینیم. یک روز به همراه خواهرم بیخبر رفتیم خانهشان. البته خواهرم گفت دخترشان خیلی کوچک است. محبوبه خانم آن زمان 15 سالش بود.
آن روز مادر محبوبه جان منزل نبود، وقتی نشستیم یک دختر نوجوان ریزه میزه برایمان هندوانه آورد و پذیرایی کرد. پرسیدم مادرتان کجاست؟ گفت رفته بیرون میآید. گفتم پس ما منتظر میمانیم. مادرش که آمد، گفتم حاج خانم ما آمدیم خواستگاری محبوبه خانم ولی او خیلی سنش کم است، پسر من هم مشغول خدمت سربازی است و تازه درسش تمام شده و وضع مالی ما هم معمولی است و سرمایهدار نیستیم، با این اوصاف شما به ما دختر میدهید؟ مادر محبوبه گفت اجازه بدهید چند روزی فکر کنیم، بعد به شما خبر میدهیم.
بعد از چند روز خبر دادند که موافق هستند برویم خواستگاری مجدد. همراه یکی از دخترها و محمد آقا با همان لباس سربازی و پوتین رفتیم خانهشان.
قرار شد بروند با هم صحبت کنند. وقتی محمد از اتاق بیرون آمد آرام پرسیدم چه شد؟ گفت سناش کم است ولی عقلش زیاد است، از نظر من قبول است. گفتم ولی تو تأکید داشتی سنش اقلا 20 سال باشد، محبوبه هنوز 16 سالش نشده است؟ مشکلی نیست؟ گفت نه. من مشکلی ندارم.
مادر شوهر اینها را که می گوید رو به عروسش میکند و از ته قلب او را برای خانوادهاش نعمت میداند: «این شد که خداوند یک نعمت بسیار بزرگی به من داد، خدا رو شکر که چنین خانمی قسمت ما شد».
مادر میگوید من میدانستم محمد زودتر از من میرود: «با اینکه زمان جذب شدن محمد به سپاه خبری از جنگ نبود اما میدانستم یک روز شهید میشود. چون کارها و فعالیتهایی که میکرد خبر از همین عاقبت داشت. چهرهاش به خوبی نشان میداد.
اتفاقا من و پدرش برای خودمان دو قبر کنار هم گرفته بودیم، یک سال و نیم پیش که شوهرم فوت کرد و او را دفن کردیم رفتم بالای سرش و گفتم: آقا من میدانم محمد جای من را اینجا میگیرد و شهید میشود. در حالی که هنوز هم خبری از رفتن به سوریه نبود».
مادر محمد آقا پسرش ارشدش را خیلی دوست داشت اما خاطراتی که از محمدش میگوید گویای این است که تعریفش، فقط تعریف مادر و فرزندی نیست: «پسرم خیلی زحمتکش و مخلص بود و همه کارهایش را برای رضای خدا انجام میداد. وقتی کاری میکرد دوست نداشت کسی بفهمد چه کرده. مثلا شب عید قربان چند تا گوسفند قربانی میکرد و بین مردم پخش میکرد تا خانوادههای نیازمند فردای عید گوشت داشته باشند که بچههایشان کباب بخورند. یا مثلا وسیلهای میخرید و شب اول ماه رمضان میبرد درب منزل خانوادههای نیازمند زنگ میزد اجناس را میگذاشت و سریع فرار میکرد تا کسی او را نبیند. به نوعی سرباز گمنام بود».
محمد آخرین عید زندگیاش را پس از چندین سال پیش بچههایش ماند: «زیاد پیش میآمد مأموریت برود؛ به خصوص برای کارهای مربوط به راهیان نور. چند سال بود یک ماه قبل از عید میرفت آنجا و تعطیلات هم خانه نبود، اما امسال به او گفتیم: عید را خانه باش، بچهها بزرگ شدند، وقتی نیستی احساس تنهایی میکنند».
مادر ابتدا موافق رفتن پسرش به سوریه نبود، پدر محمد تازه فوت کرده بود و محمد با وجود داشتن یه بچه همیشه در ماموریتهای مختلف راهیان نور و اردوهای جهادی بود: «چند روز قبل از سفرش به سوریه یک شب شام رفتم خانهشان. بعد از خوردن غذا گفت مامان میخواهم بروم سوریه. مخالفت کردم و گفتم نه، تو 3 تا بچه داری، دائما هم که مأموریتی. پدرت هم تازه فوت کرده و باید بمانی پشتیبان من باشی. همسرت هم درست است حرفی نمیزند ولی خسته شده، تقصیر هم نداره. من نمیگویم نرو ولی الان وقتش نیست. یک مدتی پیش زن و بچهات بمان، حداقل آنها تو را ببینند بعد برو سوریه. آن موقع حرفی نزد و فقط خندید. نگو همه کارهایش را انجام داده و آماده رفتن بود. شب که رفتم خانه خواب وحشتناکی دیدم. صبح به محض بیدار شدن زنگ زدم بهش و گفتم مادر شیرم حلالت باشه هر جا بخواهی بروی آزادی. خندید و گفت چه شده؟ گفتم هیچی، خواب دیدم اما هر چه اصرار کرد برایش تعریف نکردم. همان روز رفته بود تهران که اعزام شوند اما من خبر نداشتم.»
«خواب دیده بودم شهید آوردند و گذاشتند جلوی من. سلام میکنم و میگویم خیلی خوش آمدی پسر اما از کجا آمدی؟ و همینطور با شهید درد و دل میکردم. یک درخت پر از شکوفه آنجا بود، به شهید گفتم: این درخت برای کیست؟ گفت: برای شما. گفتم: من که درخت نداشتم! گفت: چرا این درخت برای شماست».
مادر ادامه میدهد: «محمد نیروی ستادی سپاه بود و لزومی نداشت برای جنگ برود، منتهی خودش خیلی علاقمند بود. دوستانش که از جنگ آمده بودند میگفتند کارهایی که او میکرد هیچکداممان جرأت انجام دادنشان را نداشتیم. یکی از همرزمانش با گریه تعریف میکرد: «محمد روزی 7، 8 بار یک مسیر را بین دو تا تَل که فوقالعاده در تیررس دشمن بود و خطر داشت میرفت و میآمد، خرید میکرد، تجهیزات میخرید و یا مجروحینی را جا به جا میکرد که ما از اوضاع وخیمشان حالمان بد میشد. راهی سخت که ما شاید یک بار هم نمیرفتیم».
فرزند هر چند سالش که باشد کیف میکند از تعریف و ناز کشیدن پدر و مادر و مادر و پدر قند توی دلشان آب میشود از خریدن ناز فرزند: وقتی رفته بود سوریه هر وقت به من زنگ میزد خیلی نازش را میکشیدم و میگفتم محمدِ دلاورِ من، پسرِ من، پسرِ شجاع من، پسرِ رزمندهِ من! میگفت مامان دیدی بابا رزمنده بود من هم بالاخره رزمنده شدم؟ ولی ناراحت نباشیها اینجا هیچ خبری نیست، میخوریم و میخوابیم. به شوخی میگفتم اگر خبری نیست پس چرا میگویی دعا کنم به شهادت برسی»؟!
همیشه میگفت: مامان دعا کن شهید شوم. گفتم: هر چه صلاح خدا باشد، شما زنده باشید، خدمت کنید، اسلام به شما نیاز دارد، مانند محمد آقا باید باشند که خدمت کنند، شما بروید حیف است، اسلام ضربه میخورد اگر شما بروید. باز هر چه مصلحت خدا باشد. گفت: «مامان راست میگویی! هر چه صلاح خدا باشد».
نیمه فروردین 95 آخرین باری بود که مادر محمدش را زنده میدید: «15 فروردین بود. ساعت یک وضو گرفتم نماز بخوانم که محمد زنگ زد. خیلی خوشحال شدم، گفتم: من میخواستم به تو زنگ بزنم، وقت نکردم. گذرنامه من پیش شماست؟ گفت: نه مامان، من زیاد وقت ندارم، آمدم تهران دارم میروم مأموریت. گفتم: تهران برای چه؟ تو که تازه مأموریت بودی. گفت: دارم میروم غرب خندیدم و گفتم: تو غرب نمیروی داری میری سوریه! گفت: بله مادر. شما مواظب زن و بچهام باشید».
آخرین باری هم که مادر صدای محمد را شنید 15 اردیبهشت بود: «یک ماه بعد از اینکه رفته بود ما شام خانه آقا رسول(برادرش) بودیم. خانواده محمد آقا هم بودند. وقتی برگشتیم خانه ساعت 12 و نیم بود که زنگ آخرش را به موبایلم زد، دقیقاً 2 روز قبل از شهادتش.
گفت: مامان خوبی؟ بچهها خوب هستند؟ گفتم: همه خوب هستند اتفاقا شب هم خانه داداش رسول بودیم، زیاد صحبت نمیکنم وقت کم است با محبوبه خانم صحبت کن. عروسم هم مشغول پیاده کردن بچهها از ماشین بود، برای همین گفتم 10 دقیقه دیگر زنگ بزن با همسرت صحبت کن.
10 روز از شهادت محمدش گذشته است، نمیدانم در دلش چه غوغایی در این روزها بوده اما من استواری و صبر امروز مادری که چشم و چراغ خانهاش را دیگر نمیبیند تحسین میکنم: «محمد آقا روز مبعث شهید شد و من فردایش فهمیدم. ساعت 5 آقا رسول آمد خانه ما و گفت: میگویند شهر حلب خیلی درگیری است، اخبار را گوش کردید؟ گفتم: نه گوش نکردم. روزه بودم، عروسم و بچهها هم خانه ما بودند. تلویزیون را روشن کردم و اخبار را دیدم اما خیلی موضوع را جدی نگرفتم. رسول گفت: مامان دعا کن. نزدیک غروب شد، داماد بزرگم زنگ زد و پرسید: مامان خانهای؟ فاطمه(دخترم) قلبش گرفته و حال ندارد و میخواهد شب بیاید خانه شما. گفتم: قدمش سر چشم.
فاطمه دخترم آمد و شام درست کرد. نماز خواندیم و بعد شام، داماد کوچکم که خودش فرزند شهید است به منزل ما آمد. دیدم رنگش زرد است و به صورت من نگاه نمیکند و با داماد دیگرم رفتند بیرون با هم صحبت کردند. همان وقت دوستم زنگ زد، خیلی احوالپرسی جدیای کرد، فهمیدم یک خبری هست که اینها درست حسابی شام نمیخورند، به من نگاه نمیکنند، حتما اتفاقی افتاده. من هم نتوانستم غذا بخورم. پرسیدند: مامان چرا شام نمیخوری؟ گفتم: روزه بودم، افطار کردم سیر هستم، شما بخورید.
مادر شهید بلباسی
بعد از غذا دامادها گفتند ما میرویم خانه خودمان اما دخترم ماند. ساعت 12 شب بود، دو تا از دخترهایم مشهد بودند. فاطمه پنهانی به خواهرش که در مشهد بود زنگ زد و گفت: اگر صحبت کنم ممکنه مادر متوجه بشه.
من در آشپزخانه بودم و حرفهایشان را میشنیدم، آن یکی هم گفت: «من دارم از مشهد میآیم». وقتی قطع کرد به فاطمه گفتم: «چه شده؟ محمد شهید شده»؟ گفت: «نه شهید نشده». گفتم: «راست بگو شوهر تو آمده، رسول آمده، شوهر خواهرت هم آمده، همسایه به من زنگ زده، نمیخواهد از من پنهان کنید، همه چیز را میدانم».
گفت:«مامان داداش محمد زخمی شده» گفتم: «نه پسرم شهید شده». دستم را بالا گرفتم و خدا را شکر کردم، گفتم:«الحمدالله رب العالمین. خدایا قربانی ما را قبول کن».
میخواستم بروم خانه محمد کنار خانوادهاش که دخترهایم نگذاشتند و گفتند زن داداش خبر ندارد. رسول هم گفت: «مامان بچهها دارند میخوابند و خبر ندارند». گفتم: «من امشب حتما باید بروم پیش محبوبه، حرفی نمیزنم فقط میگویم آمدم پیش تو بخوابم. شما فقط من را برسانید، بالا هم نیایید»
قبل از رسیدن ما خبر شهادت را به محبوبه خانم دادند و وقتی آمدم دیدم وضو گرفته و نماز شکر میخواند.
مادر، فرزندش را فدایی زینب میداند و حاضر است جان هزار محمدش را فدای قطره قطره خون حسین و زینب کند:«پیکر پسرم به همراه تعدادی دیگر از شهدای مدافع حرم هنوز برنگشته است. ناراحت نیستم، همین که پیش حضرت زینب(س) است خیالم راحت است. نذر و نیازی هم نمیکنم که پیکرش برگردد. آنها دوست داشتند که بروند و آنجا شهید شوند، دوست دارم که پیکرش بیاید ولی اگر هم نیامد ناراحت نیستم.
مادر از حرفها و حدیثهای مردم کوچه و بازار میگوید، مردمی که خود در درک مفهوم هل من ناصر ینصرنی حسین عاجزند: «می پرسند چرا اجازه دادی فرزندت کیلومترها دورتر از خاک ایران برود بجنگد؟ خب اسلام لازم دارد، اسلام جان و خون میخواهد، اگر به حرم حضرت زینب(س) تجاوز میشد، ما نزد امام حسین(ع) و خواهرشان چه میخواستیم بگوییم؟ وقتی یک عمر است در هیات ها میگوییم امام حسین(ع) جان اگر زمان تو بودیم با تو به جنگ میآمدیم، خوب الان همان وقت است. اگر رهبر دستور بدهد این پسرم را هم میفرستم که برود. لازم باشد خودم و نوههایم هم میروم، یعنی باید برویم.
این مردمان ساده سخاوتمند اگر در زمان علی و در کوفه میزیستند، شاید امام هیچگاه سر در چاه نمیبرد و رنج طاقت فرسای خود را نمیگریست و خطبه 27 نهجالبلاغه را نمیخواند:« یا اشباه الرجال و لا رجال...ای نامردمان مردم نما، ای آنان که همچون اطفال در رویاهای خویش غرقهاید،دوست داشتم شما را هرگز نمیدیدم و نمیشناختم که مرا از آن جز ندامت و اندوه نصیبی نرسیده است. خداوند مرگتان دهد که قلبم را سخت چرکین کردهاید و سینهام را از غیظ آکندهاید...چون در ایام تابستان شما را به جنگ فراخواندم، گفتید امروز در بحبوحه خرماپزان است، بگذار تا گرما کمی پایین افتد! و چون در زمستان شما را گسیل داشتم ، گفتید اکنون چله زمستان است، بگذار تا سوز سرما فرونشیند! و این بهانهها همه تنها برای فرار از سرما و گرماست.شما که از سرما و گرما چنین میگریزید، از شمشیر دشمن چگونه خواهید گریخت....
مظلومیت پسرش و دیگر مدافعین حرم دلگیرش میکند: «مدافعین حرم مظلومانه به جنگ میروند اما عدهای حرفهای بیهوده میزنند و کارشان را با مسائل مادی اندازه میگیرند. در مراسمی دانشجویان آمدند از من سوال کردند که درست است که محمدآقا پول گرفت و رفت؟ گفتم:« من الان میروم بانک دو برابر این پولی را که شما میگویید نقدی میگیرم و به حساب شما میریزم، شما پسرتان، پدرتان، برادرتان را بفرستید بروند و همسر آنها هم با سه بچه بیاید اینجا بنشیند، این کار را میکنید»؟ من بسیار ناراحت شدم که این حرف را زدند.
با لبخند دلنشینی در آخر حرفهایش میگوید: «حرف و حدیث زیاد است، فدای سرمان! بگذارید بگویند. محمد همین یک خانه را که میبینید دارد و مال و اموالی هم ندارد. 4 فرزند که یکی از آنان چند ماه دیگر متولد میشود و عروسم با ارزشترین چیزهایی هستند که از پسرم ماندند.»
رو به عروس باردارش میکند و از اعماق وجودش خدا را بابت حضور و صبوری او شکر میکند.
روایت دوم: همسر
دختران شصت و پنجی زیادی را میشناسم، دغدغهها و سبک زندگیشان را میدانم اما از بدو ورودم به این خانه حسی درونی به من میگفت زندگی اینان زندگی است نه زندگی من و تو در خیابانهای پرازدحام و پردود و پر وسوسه و دشنام....
زیاد تعجبی نمیکنم وقتی آرامش و صبوریاش را میبینم، صداقت زندگی و پیوند روحیشان و عشق چه قصهها که نمیآفریند! قصههایی که در زندگی واقعی محقق میشوند، حقیقتی تلخ اما دوستداشتنی...
«محبوبه بلباسی» متولد اسفند 1365 است و هنوز وارد دهه سوم زندگیاش نشده است، تحصیلاتش دیپلم است اما طراحی هم می کند. 15 ساله بود که سال 80 با شهید محمد بلباسی عقد کرد و و سال 82 هم رفتند زیر یک سقف.
میگوید: جالب است برایتان بگویم که به شدت مخالف ازدواج بودم ولی آن روز که با محمد صحبت کردیم حس کردم به هم میآییم. بیشتر زمان صحبت به خاطره گویی و خنده گذشت.
شهید بلباسی در آن جلسه از اخلاق خودش و خانوادهاش گفت و من هم همینطور. دوست داشتم همسرم با ایمان باشد. آنقدر اخلاقش به دلم نشست که دیگر از تحصیلات و دارایی و شغلش سوالی نکردم حتی پدر و مادرم هم نپرسیدند. محمد بسیار محجوب و سر به زیر بود و خیلی این خصوصیات او را دوست داشتم و به دل من نشست. نه تنها من، هر کسی او را در جلسه اول میدید همین حس را پیدا میکرد.
میخندد و ادامه میدهد: این اواخر بهش میگفتم آنقدر شانست بلند است که همه دوستت دارند. میگفت، آره اگر شهید شوم مراسمم خیلی شلوغ میشه!
همسر شهید بلباسی
همسرش قبل از نظامی شدن محمد موافق ورودش به سپاه بود: وقتی محمد آمد خواستگاری هنوز وارد سپاه نشده بود و اصلاً قرار هم نبود نظامی شود، میخواست پیش پدرش در مغازه کار کند. زمانی هم که میخواست پاسدار شود دو دل بود که برود یا نه. اما من موافق رفتنش بودم چون پدرم هم شغلش آزاد بود و دوست نداشتم، بالاخره قسمت بود و سال 82 رسما جذب سپاه شد.
سال 82 شهید بلباسی وارد سپاه شد و هیچ دلهرهای همسر جوانش را نگران نمیکرد: زمانی که محمد وارد سپاه شد اصلاً خبری از جنگ نبود و مثل یک کارمند میرفت و میآمد، به خصوص اینکه او در قسمت ستادی بود نه لشکری و خطر آنچنانی نداشت. همان اوایل ازدواج که تازه وارد سپاه شده بود منتقل شدیم تهران و دو سالی در منطقه نارمک خانه ای با ماهی 40 هزار تومن اجاره کردیم، من مریض شدم و شهید بلباسی درخواست انتقالی داد که برگردیم شهر خودمان اما قبول نمی کردند، فرماندهانش گفتند یک سال مأموریتی برو ولی دوباره برگرد. اما محمد بعد از یک سال مجدد گفت میخواهم در شهر خودم بمانم.
پای رفتن محمد را هیچ وقت سست نمیکرد: همسرم خیلی به مأموریت میرفت اما من هیچ وقت موقع رفتنش «نه» نمیگفتم. حداقل یادم نمیآید که گفته باشم؛ فقط ماموریتهایش که پشت سر هم میشد میگفتم وقتی تو خودت میخواهی من که نمیتوانم بگویم «نرو» اما من و بچهها هم به تو نیاز داریم، آخر هم مرا راضی میکرد و میرفت.
زن و مرد هر دو فرزند دوست داشتند: فرزند اولمان فاطمه خانم سال 85 متولد شد. دو سال و 8 ماه بعد حسن به دنیا آمد و دو سال بعد هم آقا مهدی را خدا به ما داد. چهار ماه دیگر هم اگر خدا بخواهد زینب خانم متولد میشود. سرش خیلی شلوغ بود آنقدر که برای تولد مهدی نتوانست خودش را برساند. با اینکه نگهداری بچهها سخت بود اما هر دو نفرمان بچه دوست داشتیم، به شدت درگیر کارهای مربوط به اردوهای جهادی و راهیان نور بود آنقدر که 8 سال پیاپی عید را خانه نبود. دوبار در این سفرها همراهش بودم که آخرین آن همین عید گذشته بود.
محبوبه خانم، علیرغم خانهدار بودن، به روز و آنلاین بود و در جریان ریز اخبار سوریه قرار داشت: هر از گاهی حرف رفتن به سوریه را میزد. من از اوضاع خبر داشتم و عکسهای شهدا را میدیدم، اخبار را پیگیر بودم، عکس فرزندان شهدا را میدیدم. فوق العاده برایم دردناک و ناراحت کننده بود.
پارسال قبل از اینکه «جهاد مغنیه» شهید شود داشتم عکس چهرهاش را طراحی میکردم، کارم که به نیمه رسید او هم شهید شد و دیگر دست و دلم نرفت کاملش کنم.
کلا این بحثها را دنبال میکردم، راستش دوست هم داشتم این فضای جهاد را تجربه کنم، نه اینکه محمد برود و شهید شود اما فضای دفاع را دوست داشتم. از طرفی هم چون مسئولیت اردوی استان مازندران را بر عهده داشت و سرش شلوغ بود خیالم راحت بود که سوریه نمیرود.
محمد میگفت اگر من به عنوان مدافع حرم نروم دیگری نرود چه کسی برود: یک شب اسفند ماه بود، با مادرشوهر و خواهر شوهرم نشسته بودیم، یکدفعه گفت: حالا شاید ما بخواهیم برویم سوریه. مادرشوهرم به خاطر من گفت: نه تو سه تا بچه داری نرو! خیلی ناراحت شد. محمد که مخالفت مادرش را دید گفت: من نروم، دیگری نرود پس چه کسی باید برود؟ تازه قطعی نیست،شاید بروم شاید هم نه!
از شهدا خواسته بود که اگر صلاح باشد او به سوریه اعزام شود: جنوب که رفتیم خیلی کم همدیگر را دیدیم و حتی یک عکس هم نتوانستیم با هم بیندازیم. آنجا ما با افراد دیگر میرفتیم شلمچه و طلائیه و ایشان اصلاً با ما نمیآمد. بعد از 3، 4 روز که برگشتیم، رفتیم برای خانه کلی خرید کردیم و در راه پرسیدم: «قرار بود یکی از دوستانت کمک کند بروی سوریه، چه شد؟» گفت: «نه من دیگر از کسی خواهش نمیکنم. از شهدا خواستم اگر صلاح باشد خودشان درست میکنند». این اولین باری بود که من این حرف را از او شنیدم، شاید از آنها خیلی چیزها را خواسته بود ولی هیچ وقت بیان نمیکرد که من از شهدا چیزی را میخواهم.
محمد به دوستش گفته بود یک بار هم شده من باید بروم سوریه، یکبار من را ببر دیگر نمیروم. دوستش آقای صادقی 15 فروردین زنگ زد گفت: امشب داریم میرویم آمادهای؟ به خیلی از بچهها زنگ زدهایم و آنها گفتند ما آماده نیستیم، دو سه روز به ما مهلت بدهید.
آن شب به محمد بلباسی هم زنگ زدند و گفتن تا چند ساعت دیگر آماده باش: وقتی زنگ زدند شهید بلباسی به من نگاه کرد و گفت: «میگوید امشب حرکت است، بروم؟» گفتم: «دوست نداری؟ مگر از شهدا همین را نخواستی؟ برو».
انگار همه تحملها را که تاکنون کرده بود تمرین بود و همه مقاومتها مقدمه این امتحان: آن شب آنقدر به من شوک وارد شده بود که اصلاً حالم خوب نبود و از لحاظ گوارشی مشکل پیدا کردم. ساعت یازده زنگ زد به فرماندهاش و گفت: «سردار اجازه بده من بروم» هماهنگ کرد و زنگ زد عکاسی و گفت: «عکس فوری میخواهم الان می توانید برایم انجام دهید؟» آنها هم گفتند: «باشه بیا». یعنی واقعاً من پر کشیدن او را به چشم دیدم که او دارد پر میکشد و میرود.
باز پیش خودم گفتم:« مگر دفعه اول بروند شهید میشوند؟! یکبار است دیگر این همه رفتند و برگشتهاند».
محبوبه خانم از آخرین باری که محمد را میبیند روایت میکند و اینکه تمام تلاشش را کرده بود که اندیشه او پای رفتنتش را سست نکند: خداحافظی آخر ما حال و هوای «خداحافظی آخر» را نداشت، خیلی عادی نشست کمی با هم صحبت کردیم و گفت اگر من رفتم و شهید شدم درباره من چه میخواهی بگویی؟ با خنده و شوخی گفتم: تو برو! بالاخره من یک چیزی میگویم.
میخندیدم ولی هر دو نفرمان دلمان از این حرفها ریش میشد، ظاهراً میخندیدیم ولی وقتی این حرفها را میزدیم هم دل من میریخت و هم خودش منقلب میشد. بچهها را کنار کشید و گفت: من میخواهم به سوریه بروم، دفعات قبل برمیگشتم ولی اینجا شاید برگردم شاید هم برنگردم، میخواهم با دشمن بجنگم. به مهدی هم قول تانک و تفنگ داده بود. بعد آنها را خواباند و آمد لباسهایش را آماده کرد و گفت چه بپوشم؟ با همان لحن شوخی گفتم: مگر میخواهی بروی آنجا تیپ بزنی؟!
کولهاش را بست و ساعت 2 حرکت کرد و رفت. وقتی میخواستم از زیر قرآن ردش کنم گفتم: آیهالکرسی بخوان، اضطراب دارم و او خواند و این آخرین باری بود که محمدش را زنده میدید.
بعد از اینکه رفت، اضطراب شدیدی وجودم را گرفت آنقدر که کسی من را اینگونه ندیده بود، تلفن هیچ کسی را جواب نمیدادم، عصبی و کلافه بودم، هر کس زنگ میزد میگفتم تو را به خدا به من زنگ نزنید، مگر قرار است اتفاقی بیفتد که تماس میگیرید؟ قبلا هم ماموریت میرفت مگر کسی به من زنگ میزد؟ میخواستم خودم را راضی کنم که چیزی نیست، رفته سوریه و برمیگردد دیگر.
گمان می کنم خوشبختی تنها چیزی در جهان است که فقط با دستهای طاهر کسی که به راستی خواهان است ساخته میشود، از پیِ اندیشیدنی طاهرانه و محمد و محبوبه این داستان چقدر خوشبخت بودند...
تمام تماسهای تلفنی که با هم داشتیم را ضبط کردم. وقتی از اوضاع میپرسیدم میگفت: «نگران نباشیها، هیچ خبری نیست، امن است. در صورتی که اینها 3 تا عملیات داشتند، بیست و یکم، سی و یکم و آخری هم هفدهم بود. وقتی زنگ میزدم باید 10 بار زنگ میخورد تا جواب بدهد از بس سرش شلوغ بود. ولی این یک ماه سیر شدیم از بس با هم صحبت کردیم، تلفن تایمر 10 دقیقهای داشت و قطع میشد، دوباره 10 دقیقه دیگر صحبت میکردیم، تا 40 دقیقه هم طول میکشید».
چقدر محمد آقا محبوبه را تشویق کرد که گواهینامه رانندگیاش را بگیرد: پیش آمده بود کارهای بیرون از منزل را انجام دهم اما کار بانکی را بلد نبودم. تا اینکه مجبور شدم در این مدتی که محمد نیست این کار را هم انجام دهم. وقتی شنید با خنده گفت: «دیگر مستقل شدی». گفتم: «امتحان آئیننامه راهنمایی رانندگی دارم و اصلا نخواندهام» گفت: «من میدانم تو حتماً قبول میشوی و اتفاقاً فردا صبح هم که امتحان دادم قبول شدم». بعد که زنگ زد پرسید:« قبول شدی؟» گفتم: «بله». گفت: «امتحان شهر را هم که قبول شوی یک شیرینی پیش من داری». که متأسفانه نشد امتحان بدهم و شیرینی محمد آقا هم ....
خیلی موافق فعالیتم در فضای مجازی نبود اما در عین حال میگفت: دوست دارم به روز باشی و اخبار را پیگیری کنی. خبرها را هم از من پیگیری میکرد. مثلا اخبار 20:30 که شروع میشد بچهها تلویزیون را روشن میکردند و میگفتند: مامان اخبار شروع شده.
بعد از 15 سال زندگی مشترک دوباره به نقطه طلایی زندگیشان برگشته بودند:«اینقدر که با هم صحبت میکردیم به او میگفتم:«یاد دوران نامزدی افتادم، انگار دوباره من را به آن دوران برگرداندی، یک مدت روابطمان عادی شده بود ولی الان احساس میکنم به دوران گذشته و نامزدی برگشتهایم و دوباره به اوج دوران حسی رسیدهایم». میخندید و میگفت:«خدایا به علاقمندان ما اضافه کن».
محبوبه اینقدر شاد و پرنشاط و امیدوار و خوشبخت بود که اصلا فکرش را نمیکرد محمد را دیگر نبیند: اصلا فکر نمیکردم این دفعه که میرود دیگر برنمیگردد. چون اصلاً وصیتنامهای ننوشته بود و به بچهها قول داد که تا 14، 15 خرداد حتماً برمیگردد. مهدی خیلی روزشماری میکرد و بیقرار بود. من هم خودم را به آن راه میزدم و میگفتم حتماً برمیگردد. تماس که میگرفت فقط میخواست بگوید من سالم هستم. در صورتی که آنجا خیلی خبرها بوده و ما تازه میفهمیم که چگونه میرفته جلو و دوستانش میگویند او با این وضعیت نترسی که داشت همان ابتدا باید شهید میشد.
محبوبه خانم ثانیه به ثانیه آخرین تماس محمد را به خاطر دارد: آخرین تماسش ظهر همان شبی بود که شهید شد. دقیقا پنجشنبه روز مبعث ساعت 12 و نیم ظهر. شب قبلش ما عروسی پسر عمهام دعوت بودیم. زنگ که زد گفتم: «جای تو در عروسی خالی بود، همه میپرسیدند تو کجایی؟ میگفتند شوهرت قهرمان است». بلند بلند خندید و پرسید: «چرا وسط هفته عروسی گرفتند؟» گفتم: «مبعث است دیگر»، گفت: «جدی؟» آنقدر سرشان شلوغ بود که هر وقت زنگ میزد روزهای هفته را از من میپرسید.
گوشی مدام دستم بود مبادا زنگ بزند و متوجه نشوم، یاد فیلم شیار 143 افتادم که مادر شهید رادیو به کمرش بسته بود، کلاً در عروسی موبایل خودش و موبایل خودم مدام دستم بود یک لحظه رفتم لباس عوض کنم دیدم گوشی زنگ خورده بعد دیگر زنگ نزد تا فردا ظهرش همان تماس آخر. گفت:«مواظب بچهها باش من 14، 15 خرداد برمیگردم. اصلا نگران نباشید، فکر نکنید من اینجا دلهره دارم. تو آرام باشی من خیالم راحت است».
دفعه آخر تلفنش خیلی قطع و وصل میشد. پرسیدم چه شده؟ گفت: اینجا تیراندازی میکنند قطع و وصل میشود، اگر زنگ نزدم نگران نباش! ممکن است تلفن قطع شود. اتفاقا شب اولی که تماس نگرفت اصلا نگران نشدم در حالی که دفعات قبل اگر ده دقیقه دیرتر زنگ میزد میخواستم سکته کنم. ولی آن شب تا صبح خانه مادرشوهرم بودیم و کلی هم گفتیم و خندیدیم. فکر کردم حتماً فردا صبح تماس میگیرد.
همسر شهید روز فردای شهادت محمد بلباسی را اینگونه روایت میکند: «روز جمعه همه خبر داشتند جز من. شبکههای تلگرامی را مرتب سر میزدم اما همسایهمان آن روز اینترنت و تلفنام را پنهانی قطع کرده بود. من اصلا منتظر شنیدن خبر شهادتش نبودم، منتظر بودم چند روز دیگر بیاید و اصلاً فکر نمیکردم در این مدت شهید شود. حتی یک درصد هم احتمال نمیدادم.
جمعه تا ظهر خانه مادرشوهرم بودم. بعدازظهر که آمدم خانهخودمان جاریام زنگ زد گفت ما میخواهیم بچهها را ببریم پارک شما هم میآیید؟ میخواستند مرا ببرند بیرون که نفهمم. اما قبول نکردم و گفتم: کمرم درد میکند، دراز کشیدم. آمدند بچهها را بردند پارک و ساعت 7 برگشتند. جالب است همان روز شهادت محمد، ساعت خانه خوابید، تسیبح در دستم پاره شد، آبگرمکن خاموش شد. با این اوضاع اصلاً نمیخواستم فکر بد کنم، میگفتم اینها همه اتفاقی است. دلم ریش میشد ولی خودم را گول میزدم. ساعت 8 شب میخواستم بخوابم، عمویم زنگ زد و گفت: میخواهیم با پدرت یک سر بیاییم آنجا، هستی؟ بعد که فهمید در حال خواباندن بچهها هستم خیالشان راحت شد که سمت موبایل هم نمیروم و منصرف شدند.
بعد از عمو یکی از دوستانم از تهران زنگ زد و گفت: نگران نباشیها آن خبری که دادهاند تکذیب شده. اصلا به روی خودم نیاوردم که بیخبر هستم. گفتم: آهان، باشه دست شما درد نکنه. بعد رفتم گوشی محمد آقا را آوردم و از طریق سیم کارت، اینترنت گوشی را فعال کردم، دیدم چه خبر است و تا آخر قضیه را گرفتم اما باز به روی خودم نیاوردم تا ساعت 12 شب.
به داماد خواهر شوهرم که دوست صمیمی محمد بود و شهید بلباسی باعث ازدواجشان شده بود زنگ زدم. او آدم خیلی منطقی و آرامی است، قضیه را گفتم و خواهش کردم خبری برایم بگیرد. دیدم دارد گریه میکند. با شنیدن صدای گریهاش کلاً ماجرا را فهمیدم.
ساعت 12 به پدرم زنگ زدم، گفتم بیایید ببینیم چه خبر است؟ آنها فکر کرده بودند ما خواب هستیم. یعنی تمام این مدت من خودم را حفظ میکردم و به روی خودم نمیآوردم. آنها که آمدند اینقدر سست بودم که وقتی وارد شدند نتوانستم از جایم بلند شوم . عمویم گفت: نگران نباش من تکذیبیه مینویسم، شکایت میکنم از دستشان که چرا این خبرها را زدهاند چون اصلا چنین چیزی نیست،اسم شهید کابلی را گفتند ولی اسمی از محمد نیاوردند.
گوشی عمویم در شارژ بود و قفل نداشت. پنهانی گوشی را باز کردم و دیدم همسایهمان پیام داده که خانواده محمد آقا فهمیدند؟ من بیایم بالا؟
تا آن موقع میخواستم خودم را کنترل کنم و بگویم حالا شاید مجروح شده و به خودم امیدواری میدادم. اما همان لحظه یک پیام دیگر از پسر عموی محمد آمد که نوشته بود: شهادتش مبارک و عکس جنازه او را فرستاده بود. وقتی عکس را دیدم، آنجا دیگر مطمئن شدم و نتوانستم خودم را کنترل کنم.
محبوبه در آن لحظات تلخ طاقت فرسا، وقتی تصویر بی جان محمدش را دیدبه این فکر کرد که زینب(س) چگونه سر بریده و بدن شرحه شرحه شده حسین را دید و تاب آورد...
وقتی عکس را دیدم ناخودآگاه یاد کربلا و حضرت زینب افتادم، جنازه محمد سالم سالم بود، فقط از پشت سر یک تیر خورده بود و انگار خواب بود. آن لحظه فقط نام امام حسین(ع) را صدا میزدم و آن صحنه برایم تداعی میشد که چقدر سخت است.....
از خدا شکوه نکن، از خدا گلایه نکن، فقط سرت را روی شانه های آرامش بخش خدا بگذار و های های گریه کن، خودت را به خدا بسپار و از او کمک بخواه، خودت را در آغوش گرم خدا گم کن...
رفتم نماز شکر خواندم. قبلش وقتی خواستم وضو بگیرم دیدم چقدر سخت است که تو بعد از این اتفاق نماز شکر بخوانی! در آن لحظه و اوج ناراحتی و اضطراب و بیقراری و درد و غصه که به همه چیز فکر میکنی و شوهرت را هم از دست دادهای، بخواهی نماز شکر بخوانی خیلی سخت است. شاید دو روز بعد راحتتر بتوانی بخوانی.
مادران شهدا وقتی میگویند لحظه شنیدن خبر شهادت فرزندانمان نماز شکر خواندیم، وقتی همسر شهید کابلی گفت: من سجده شکر کردم، بدانید خیلی سنگین است. در لحظه نماز گریه میکردم که خدایا! چقدر سخت است، حضرت زینب(س) وقتی میگوید (ما رأیت الا جمیلا) چطور ما «حسین حسین» میکردیم بدون اینکه درکی داشته باشیم؟ واقعا سخت است.
خسته و شکسته و غمگین، خداوند را سپاس گفت و به این تقدیر رضایت داد: آن شب همه خیلی گریه کردند. من و مادرشوهرم و خواهرهای محمد آرام بودیم ولی مهمانها خیلی گریه میکردند. تا صبح مهمان میآمد و بچهها بیدار شدند، فاطمه شروع کرد گریه کردن، حسن به روی خودش نمیآورد، مهدی فهمیده بود ولی لج کرده بود و چیزی نمیگفت. در آن ولوله فرصت نکردم خودم به بچهها بگویم ولی خودشان متوجه شدند چون دیگر مهدی نمیگوید بابا کجاست؟ چرا نمیآید؟ دیشب تب کرده بود و هذیان میگفت. از هذیان گوییاش خنده ام گرفته بود. میگفت: «مغزم داغ شده خنکش کن». یا می گفت:«بابایی بد است چرا نمیآید؟»
تا چند روز قبل اصلا به این قضیه فکر نمیکردم که خب حالا من ماندهام و چهارتا بچه، ولی الان فکر میکنم. فکر میکنم چقدر مسئولیتم سنگین است، چون از این به بعد اگر خطایی از بچهها سر بزند دیگر نمیگویند پدرشان مقصر است میگویند مادرش نتوانست آنها را خوب تربیت کند.
محبوبه در این چند روز یک حدیث قدسی شنیده است که کسانی که در راه خداوند به شهادت برسند، خود خداوند وعده کرده که سرپرستی خانواده آنان را بر عهده بگیرد و آنان عائله خداوند میشوند؛ نگاه خدا چقدر تحمل این ماجرا را آسان میکند...
اضطراب از نبودن پدر بچه ها مسلماً در وجودم زیاد بود اما چند روز پیش موضوعی را شنیدم که پیش از آن به گوشم نخورده بود و خیلی قوت قلبم شد. در مراسمی یک آقای روحانی از قم آمده بود و میگفت: «سرپرست بچههای یتیم و شهدا خود خدا است، شما نگران چه هستید؟» این را که شنیدم خیلی آرام شدم و برایم خیلی جالب بود. اینقدر حرفهای آن روحانی در مورد مقام شهدا به دلم آرامش میداد که دوست داشتم کسی با من حرف نزند و تماماً حواسم به سخنرانی باشد.
به بچهها هم گفتم ناراحت نباشید که بابا شهید شده و ما تنهاییم، حضرت آقا دیگر بابای ماست، بابای ما دیگر بزرگ است. با فاطمه؛ دختران دیگر شهدا را در برنامه «ملازمان حرم» هر روز نگاه میکردیم. به او می گفتم: ببین اینها پدرشان شهید شده ولی باز هم چقدر مقتدر هستند و چقدر زیبا حجاب دارند.
محبوبه یادگاری در وجود خود از محمد دارد که هنوز چشم به دنیا نگشوده است و 4 ماه دیگر پا به این کره خاکی خواهد گذاشت: محمد آقا وقتی متوجه شد فرزند چهارمی خدا به ما عنایت کرده گفت: «حس میکنم فرزندمان دختر است و اسمش را با خودش آورده چون ظهر عاشورا به دنیا میآید، اسمش را زینب بگذاریم».
همسر شهید بلباسی با اقتداری قابل وصف از دلایل حضور ایران در سوریه و اعزام مدافعان حرم میگوید: برخی افراد میگویند چه دلیلی دارد ایرانی ها بروند در خاک یک کشور بیگانه بجنگند؟ یا اینکه اگر نروند جنگ زودتر تمام میشود. اولاً از کجا معلوم است که اگر ایران در سوریه حضور داشته باشد صلح برقرار شود، این حرفها از زبان رسانههای بیگانه مطرح میشود، حرفهایی که پایه و اساسی ندارد، مانند آتشبسی که اعلام کرده بودند و آن بلا را سر رزمندگان ما آوردند.
دوما که مسلم است دشمن، دشمن قسی القلبی است و باید از حرم حضرت زینب(س) و حضرت رقیه (س) دفاع کنیم، چرا که تکفیری ها گفته بودند می رویم شهر دمشق را میگیریم و قرار بود دوباره به ساحت این دو بانوی عزیز هتک حرمت شود. یکی از بچه های رزمنده تعریف میکرد، تروریستها آدمهای فوقالعاده وحشی هستند و در جیبهایشان پر از قرص روانگردان و آمپول بود، وقتی یکی را با تیر می زدی اینقدر مست و غیر طبیعی بود که نمیافتاد.
جدای از این مساله اعتقادی،اگر مدافعان حرم در سوریه نجنگند دشمن آرام آرام جلو میآید و به مرز ما میرسد،بنابراین عقل حکم میکند که باید در سوریه جنگید.
افرادی که میگویند نباید ایران در سوریه باشد و باید مذاکره کنیم واقعا دلایل عقلی و منطقیشان چیست؟ نتیجه این همه مذاکرات چه شد؟
قدرت های استکباری هزینههای هنگفتی برای پیروزی این تروریستها میکنند. از گاز استریلی که یکی از جزئی ترین امکانات جنگی است گرفته تا تسلیحات؛ آن وقت عجیب است که عده ای چشمشان را روی این واقعیتها میبندند.
همسر شهید بلباسی از تفاوت حرف و عمل مسئولان دلگیر است و میگوید: در مسئله سوریه متاسفانه حرف و عمل برخی از مسئولین ما خیلی فرق میکند. حرف میزنیم و مذاکره میکنیم ولی در عمل مجبور هستیم برویم و بجنگیم چون چارهای نداریم. نیروهای ما انشاءالله دارند پیش میروند و خیلی از نقاط حفظ شده و باز هم پیشروی میکنند.
محبوبه بلباسی اتهاماتی را که مدافعان حرم در ازای گرفتن پول و امکانات به سوریه رفتهاند شنیده است و در پاسخ میگوید: حرف هایی که معاندین نظام مطرح می کنند و متاسفانه برخی از مردم خودمان هم ساده لوحانه باور می کنند بسیار است. مثلا میگویند مدافعین حرم پول میگیرند و به جنگ میروند. فیش حقوقی ما که مشخص است و والله یک ریال اضافه بر آن نمیگیریم.
روایتی که همسر شهید از مشی زندگی خودشان میگوید بسیار دلنشین است: اتفاقا قبل از عید قرار بود محمد از ادارهشان یخچال قسطی بگیرد. منتها به ما گفته بودند باید 600 هزار تومان پیش قسط بدهید کالایتان را تحویل بگیرید. شهید بلباسی هیچ وقت حق مأموریتهایی که در عید میرفت نمیگرفت، میگفت اینها باشد به حساب رد مظالم. وقتی خواستیم یخچال بگیریم پولمان نمی رسید. گفت: «راضی هستی حق مأموریت را بگیریم برای یخچال؟» گفتم:« نه. حالا اشکال ندارد. چند ماه دیرتر میخریم».
شهید بلباسی به قدری به سپاه علاقه داشت که میگفت اگر روزی بگویند دیگر به تو حقوقی نمیدهیم میروم یک کار دوم میگیرم اما از سپاه بیرون نمیآیم، اصلا به کارش دید مادی نداشت.
همسر محمد بلباسی خطاب به کسانی که میگویند مدافعان حرم پول میگیرند و داوطلب رفتن به سویه میشوند میگوید: گیرم که ما پولی بگیریم، آیا با پول امید آمدن همسرم به خانه برمیگردد؟ اگر بچه های من بروند پارک و دلشان بخواهد مانند بقیه دوستانشان، پدرشان کنار آنها باشد، جواب این حس را پول می دهد؟ چقدر باید بگذرد تا فرزندانم عادت کنند که دیگر قرار نیست پدرشان در را باز کند و بیاید داخل؟ این ها با پول قابل قیاس است؟ کسی حاضر میشود این لحظه ها را به خاطر پول از خانوادهاش دریغ کند؟
شما میلیاردها تومان پول داشته باشید، کاخ بسازید ولی وقتی پدر نباشد چه فایده؟ این موضوعات هم احساسی است و هم عقلی. هر کسی هم که این اتهامات را میزند میداند چه دارد میگوید منتها نمیفهمم چرا خودشان را به آن راه میزنند؟
همسر شهید عشق پدر به فرزندانش را اینگونه روایت میکند: محمد خیلی به بچهها علاقه داشت. قبل از رفتنش فاطمه زمین خورده بود و صورتش زخمی شد. هر وقت زنگ میزد میگفت صورت فاطمه را بخیه کردی، خوب شد؟ دائم سفارش میکرد به مدرسه بچهها بروم و درسشان را پیگیری کنم.
گاهی که به گذشتن از همه تعلقاتش فکر میکنم به خودم میگویم او که این همه به خانوادهاش علاقه داشت لحظه شهادت به چه فکر میکرده که همه چیز را فراموش میکند و پشت سرش را هم نگاه نمیکند؟
همیشه سفارش میکرد و میگفت: هر اتفاقی افتاد تو آرام باش و فقط به حضرت زینب(س) فکر کن و نگران نباش. مثل کوه قوی باش . اصلا توقع ندارم ناآرام باشی. حالا من هم جز توکل و توسل کار دیگری نمیتوانم بکنم. خدا را شکر با اینکه 3 فرزند دارم ولی هر 3 بچههای آرام و مودبی هستند.
این روزها فضای خیلی پر استرس و سختی بود ولی احساس میکردم به من احاطه دارند. یکی از دوستانم میگفت: گریه نکن، تو الان بغل حضرت زینب(س) هستی، ناراحت نباش. این را برای خودت ترسیم کن که اینها الان اطراف تو هستند. همینقدر که فکر میکنم به من توجه میکنند از سرم هم زیاد است. همیشه میگویم خدایا شکر گرفتار معصیت نیستیم و گرفتار مصیبت شدهایم.
آرزوی محبوبه و یادگاران محمد بلباسی دیدن حضرت آقاست: خیلی دوست دارم به دیدن مقام معظم رهبری بروم. این یک ماهی که محمد رفته بود هر وقت عکس حضرت آقا را میدیدم گریه میکردم و میگفتم خدا را شکر من توانستم یک کاری برای شما انجام بدهم چون کار دیگری که از دستم برنمیآمد، آن موقع هنوز محمد شهید نشده بود، همینطور که میگفتم اشکم هم جاری میشد. از ایشان میخواهم فقط دعای عاقبت بخیری برای ما بکنند و بتوانیم این راه را ادامه بدهیم و زینبی باشیم.
منزل شهید کابلی رفته بودم خانمش میگفتند قبل از رفتنش همسرم گفت: من میروم شهید هم میشوم و شما را هم میبرند نزد حضرت آقا. وقتی رفتی به ایشان بگو حضرت مهدی(عج) ظهور کردند از ایشان خواهش کنند دوباره ما را برگردانند، تا یکبار هم در رکاب امام زمانمان شهید شویم.
آرزوی شهید بلباسی که محبوبه نمیدانست برآورده شده یا خیر: شهید بلباسی خیلی دوست داشت حاج قاسم را ببیند. او را بسیار دوست داشت و میگفت: «یک ایمان قوی میخواهد که آدم به اینجا برسد، اینها فقط عمل نیست ایمان هم است که آدم مثل حاج قاسم باشد».
اذان مغرب را گفتهاند و محبوبه و مادر همسرش و اهالی خانه به نماز ایستادهاند.... میدانم که به یاری اراده و ایمان چون کوه این شیرزنان، روزهای شیرینتر زندگی_ در فراسوی همه صخرههای سخت تحمل سوز_ در انتظارشان است...
انتهای پیام/م
دیدگاه شما