بار دیگر مرا برای بازجویی بردند. آمدند و آمپول مخصوصی به گردنم زدند. سرم شروع کرد به گیج رفتن. در این حال، همان سوالات روز قبل را پرسیدند. مرتب می پرسیدند: نادر کیست؟
من چنان به خود تلقین کرده بودم که نادر را نمی شناسم که اگر بیهوش هم می شدم، در بیهوشی هم همین جواب را می دادم. با اطمینان می توانم ادعا کنم که از من نتوانستند در بیاورند که نادر کیست. دو یا سه روز نزد بچه ها بودم.
دیدگاه شما