خوب است که نویسنده کتاب را از زبان خودش بشناسیم که در بخش معرفی وبلاگش آورده است:
« اسفند 1355 در محلهی ششم بهمنِ کرمانشاه به دنیا آمدم و همانجا بزرگ شدم. دکترای دندانپزشکی را سال 1379 از دانشکدهی دندانپزشکی تبریز گرفتم. دو مجموعهداستان منتشر کردهام: "آویشن قشنگ نیست" و "قناریباز". "آویشن..." برندهی جایزهی مجموعه داستانِ اولِ "هوشنگ گلشیری" است و به چاپِ پنجم رسیده است. چاپِ دومِ "قناریباز" هم با ماجرای لغوِ امتیازِ نشر چشمه فعلن قابل انتشار نیست. از پاییز 1389 در کانادا زندگی میکنم با همسرم و دخترم ریرا. اینجا هم همان کار را میکنم؛ زندگی، نوشتن و دندانپزشکی.»
و در مطلبی دیگر در وبلاگشان به نوعی دیگر خودشان را معرفی نموده اند:
« و اما پژمان. پژمان باعثِ هدایتِ من از ژولورن به ادبیاتِ جدیتر شد. من و پژمان هر روز از میدانِ نفتِ کرمانشاه به محلهی چقاگلان و دبیرستانمان پیاده میرفتیم. او که کتابِ "سه تفنگدار" را از برادرِ دانشجوی پزشکیاش قرض کرده بود هر روز فصلی از آن را برای من تعریف میکرد و من برای اینکه کم نیاورم به "ژان کریستف" هشت جلدیِ کتابخانهی پدرم دستبرد زدم. سهمِ روزانهی من سه تفنگدار بود و سهمِ روزانهی پژمان ژان کریستف. من بعدها هیچ وقت از الکساندر دوما کتابی نخواندم اما شرط میبندم پژمان ژان کریستف هنوز یادش هست چون من بهتر از او داستان تعریف میکردم! پژمان هر فصلِ سه تفنگدار را در ده جلسه کش میداد و من هر جلدِ ژان کریستف را در یک جلسه خلاصه میکردم. یکباره نفهمیدیم چه شد که صادق هدایت و صادق چوبک و شعرهای شاملو و بعد در سالهای بعد دولتآبادی، براهنی و خیلیهای دیگر به گفت و گوهای دو و چندنفرهی ما راه یافت...
ادبیاتِ جدیِ ایران این روزها وضعیتِ بدی دارد اما من دلیلِ آن را ادبیاتِ عامهپسند نمیدانم. خوانندهی ادبیاتِ جدی به اندازهی کافی برای زنده نگهداشتن ادبیاتِ جدی وجود دارد اما حتم دارم سانسور اولین عاملی است که باعثِ قهرِ خوانندهها شده است. سانسور چون آفتی مهلک ادبیات جدی ایران را خشک کرده است اما دلیل نمیشود که ما فراموش کنیم "رفتار کتابخوانی" را به بچههای خود یاد بدهیم. سانسور همیشه در ایران کم و بیش وجود داشته است اما کتابخوانی حتا در خیابانی که میدانِ نفت را به چقاگلان وصل میکند زنده است و نفس میکشد. »
داستان کتاب ، ماجرای دو دسته آدم است که جعفر مزنگی سردسته آنهاست و یک دسته آدم بی شعور و احمق و دهاتی و حسود و دنبال هوای نفس هستند که انقلاب می کنند و پاسدار و فرمانده می شوند و مکرر با همت و خرازی مقایسه می شوند که یعنی همه مثل هم هستند و دسته دیگر منافقین هستند و نماینده آنها دختری است که با یک برخورد متعصبانه برادرش منافق می شود و اینها در مرصاد به هم تلاقی می کنند.
همان جور که می بینید نویسنده کتاب از لحاظ سنی در سنینی نبوده است که جنگ را دیده باشد و اگر چیزی درک کرده باشد در رابطه با موشک باران شهرها بوده است و در آخرین واقعه کتاب یعنی عملیات مرصاد در سال 1367 حداکثر یازده ساله بوده است.
انقلاب را اصلا ندیده است و اصولا منافقین را نمی شناسد و از رزمندگان مخلص دفاع مقدس تصویر واضحی در زندگی واقعی خود ندارد. در زمینه دفاع مقدس و شناخت از منافقین مثل کسی است که در مورد ایران حرفهایی از رسانه ها شنیده است و بخواهد در مورد ایران سفرنامه بنویسد.
البته به نظر می رسد ماجرا از این هم پیچیده تر است .
ناشر این کتاب و ناشران کتابهای قبلی نویسنده همه در مخالفت با نظام و تمسخر ارزش ها سابقه دار هستند.
نویسنده پزشک داستان دل خیلی پری از انقلاب و دفاع مقدس دارد ولی نخواسته است که گرفتار ممیزی شود و در بخش بخش داستان هر جا توانسته است ضربه ای وارد کرده است. البته ممکن است گرفتار ممیزی هم شده باشد ولی برای فرار از آن جملات را به گونه ای چیده است که هم مجوز بگیرد و هم ضربه اش را بزند.
کتاب در خوشبینانه ترین حالت خود از سر جهالت و ناراحتی و عصبانیت نوشته شده است. هرچند شواهد بسیاری وجود دارد که نویسنده عامدا در پی تخریب و تحریف انقلاب و دفاع مقدس و تطهیر منافقین است.
به این بخش توجه کنید که یک انقلابی را چگونه تصویر می کند :
« یکباره جعفر به یاد سینما افتاد.به یاد گنج قارون و علی بی غم و آواز ایرج و فروزان. یادش افتاد که چقدر به ظهوری و وحدت حسادت می کرده وقتی لپ خودشان را می چسباندند به لپ دخترهای بی حجاب خوشگل و ماچشان می کردند. »
این تصویر یک انقلابی است که البته او را بی شعور و عقده ای و دوستدار فساد و فحشا و انقلابی گریش را بر اساس حسادت نسبت به دختر بازی افراد فاسد نشان می دهد.
در صفحه 16 با توصیف نهایت بی شعوری انقلابی ها ، آنها را تخریب کنندگان جنگل برای خودکفایی نشان می دهد.
برخلاف انچه در دفاع مقدس مکرر شنیده ایم کشتن بی دلیل اسرا را عادی نشان می دهد و فرماندهان بسیج همتراز همت و باکری را افرادی قاتل و سنگدل معرفی می کند. 85
در جایی دیگر کشته شدن زن و مرد بی دفاع را در جنگ شهرها با نهایت تحقیر و توهین توصیف می کند 92
در تصویر سازی مردم ایران زنان را افرادی بی حجاب و مردان را یک مشت مشروب خور معرفی می کند که همگی رنگ عوض کرده اند و الان انقلابی شده اند ولی همچنان بر همان مسیر هستند. 94
در همین راستا مردان در پشت جبهه فقط یک کار می کنند مشروب خوردن و ورق بازی و گوش کردن به رادیو لندن126
در جایی دیگر از شب عملیات از زبان رزمنده ها به شب نحس یاد می کند.146
یا جایی دیگر برای اینکه اثبات کند که کارها در جبهه بی نظم و بی برنامه بوده است از محالفت برخی فرماندهان یاد می کند که نمی خواهند نیروهایشان را ببرند جلوی گلوله و بی دلیل به کشتن بدهند.146
یا در یک مکالمه مسخره بسیجی ها با هم ، علت دعوا بر سر پیشانی بند یامهدی را هم نامی آن با نام پسرش یاد می کند و بعد از آن هم همان فرد شهید می شود و ذکری از آن به میان نمی آید که مهدی نام آخرین امام ماست.147
یا در جای دیگری رزمندگان را افرادی معرفی می کند که برای فرار از مدرسه و درس جبهه را پر می کنند و بر روی مین غلت می زنند. 161
اسامی محلی را به نام زمان شاهی آن به کار می برد مثلا اسلام آباد را مکرر شاه آباد می گوید جالب این است که اسلام آباد وقتی تغییر نام یافته است که نویسنده دو ساله بوده است و نامی که هنوز هم در زبان قدیمی ها بیشتر گفته می شود نام هارون آباد است و نه شاه آباد ولی گویا تعلق نویسنده به اعلی حضرت زیاد بوده است که خواسته است بیشتر از ایشان یاد کند و از اسلام دل خوشی نداشته است. 217
از حضرت روح الله درجایی به عکس خمینی یاد می کند و کمترین احترامی را قائل نمی شود 223
در جنگ مرصاد مکرر بسیجی ها و فرماندهان را افرادی تصویر می کند که به دنبال تجاوز به دختران منافق و حتی جنازه های آنها هستندو آن را مکرر بیان می کند و فرض اصلی می داند. 229،240،245،256
کتاب را کتابی ضد انقلاب و ضد دفاع مقدس و فاقد ارزش و محتوای تاریخی و تحریف مسلم آن می دانم .
آرزو می کنم که نویسنده با حقد و بغض علیه نظام و ارزشها و دفاع مقدس آن را ننوشته باشد و صرفا از سر جهالت باشد هرچند همانگونه که گفتم بسیار بعید به نظر می رسد.
برای مسئولینی که به چنین کتاب سخیف و تحریف شده ای مجوز داده اند متاسفم و آن را از زمره کتابهایی می دانم که خواندنش جز خسارت چیزی ندارد و خواندنش را برای خاص و عام کتابخوان مضر میدانم.
دیدگاه شما