مطبوعات همدان
به کانا ل ارتباطی ما بپیوندید
تاریخ : 12. شهريور 1391 - 11:20   |   کد مطلب: 2079
همسر شهید محمد غفاری
دلنوشت!
دلنوشت!

شامگاه پاییز زیبایی را به نظاره نشسته ام. باران عاشقانه میبارد نم نم بارانی که هوای پر ز عطش کویر دلم را بهاری کرده است. نگاه پلکهایم خیس باران تنهایی است. آری دل تنگ است بهان? تو را میگیرد. در غریبانه ترین لحظات تنهایی بهان? نوشتنم شده ای دلم در هوای با تو بودن پر می کشد. زندگی بی تو، عاطفه بی روح و سرد است. هزار بار در خود شکسته ام که چه روزهایی را بی تو باید زیست، بلور اشکهای بی تو بودن بر گونه هایم لغزیده است.

 هنوز عطر خوش لحظات با هم بودنمان مشامم را مینوازد و بارها و بارها خاطراتت تداعی  میشوند. هنوز شمیم وجودت به روی دستانم به یادگار مانده است. دستانم چه خوشبختند چرا که نخستین بار ترنم عشق را به تار و پود وجودم هدیه کردند. عشقی که در غریبانه ترین لحظات تنهایی مرا به شب نشینی احساس می برد و نام تو را بر کویر خشک لبهایم جاری می سازد. صدایم می کند و چشمان تو را که در آن دنیایی از محبت راستین بود برایم به تصویر می کشد و تلالو نگاه قشنگ چشمانت را که هنوز هم رنگ رویایی شان از یاد نبرده ام. آن هنگام است که نگاه ساده ام را شادمانه تا صبح دیدار به انتظارت می دوانم تا در ملاقات با تو پاک شوم.

بالا بلندا ! ای که در زمزم نگاهت تطهیر میشوم با تو و در کنار تو میتوان به غصه ها و دردها تبسم کرد. ای تندیس عشق وعاطفه باز هم دلم هوای تو را کرده است. ای کاش بار دیگر می دیدمت از بلندای نظر چشم در چشمان تو لحظه هایی سیرتر، بازهم با صدای گرمت از عشق برایم میگفتی اینکه چگونه دوست داشتن را از تمام قلبهای عاشق ربودی و با تمام وجودت به من هدیه کردی. من که مروارید دلم را از صدف تنهایی با هزاران امید به تو سپرده بودم، تو چمنزار یکنواخت اندیشه هایم را رنگ نو زدی و زندگی را برایم خوش به تصویر کشیدی.

 این منم که هر روز با آفتاب اندیشه ات بر می خیزم. بیا و یکبار دیگر ببین وقتی باران در چشمانم میزند وقتی حین لحظه های دعایند چگونه بی تابانه حضور تو را می طلبند. عشق توست که هر روز مرا روی سجاده ای به رنگ برفهای سپید به میهمانی تهی از ریایش دعوت میکند. از آب نیاز وجودم را تطهیر میکنم و مشتاقانه سر بر ... دوست می نهم. میخواهم از خویش هجرت کنم تا تو را بیابم میخواهم کوله بار خالیم را به دوش بیندازم و تا بیکرانها دوریت را فریاد بزنم. خسته از بار گناهم خسته از باب ریا ملول از قلبهای سرد انسانی، فاصله ها بسیار است اما قلبم امیدوار که در حریم عاطفه و نیاز فاصله شکستنی ترند.

سر در گریبان، چشم در راه، سر بر خاک قدمت نهاده ام به هزار چشم به انتظارت نشسته ام تا در نگاه خسته ام ظهور کنی و مرا به صبح برسانی، خوشترین غزل ناب زندگی من آید روزی که به ویرانه های متروک قلبم پا نهی که پذیرای مهمانی چون توست؟! آید روزی که اطلسی های گرم نگاهت میهمان ضیافت سادگی ام شوند؟! ای دربند تو خویش من! قلب کوچکم در انتظار چون تو دریا دلی میتپد، دستهایت را سقفم کن و مرا در سایه ات پناه ده تا از خورشید بالاتر روم.

دیدگاه شما

آخرین اخبار