مطبوعات همدان
به کانا ل ارتباطی ما بپیوندید
تاریخ : 3. مهر 1391 - 16:40   |   کد مطلب: 2819
زنــــــدگی خــــــرگوشی
تقدیم به تمام کسانی که برای نان حلال سر سفره بردن حاضرند خیلی کارها انجام بدند فقط و فقط برای اینکه شکم بچه شون با حرام پر نشه...

-------------------------------------------------------------------------------------------------------

     سکانس اول: جمعه رسیدم دانشگاه خیلی کار داشتم که یکی از بچه ها پیشنهاد داد برای طرح استقبال از ورودی ها کمکشون کنم، وقتی رفتم داخل جلسه، من باب مزاح گفتم که از این عروسک هایی که درب رستوران هستند، یکی رو بیارید خیلی جلب توجه می کنه، یه پیشنهاد که اولش شوخی بود ولی شوخی، شوخی جدی شد!

-نمی دونم چرا اون اول که اصلا اسم عروسک اومد توی ذهنم ناخود آگاه خندیدم یاد صحنه هایی که جلوی فست فوده و ... دیده بودم اومد توی ذهنم که مردم چه جور نگاه طرف می کنند و خیلی وقتها اذیت و شوخی هایی که حتی دور از شان انسان هستش رو انجام میدند برای اینکه دسته جمعی همه با هم به عروسک بخندند.-

     سکانس دوم: روز قبل از شروع طرح استقبال با یکی از دوستان کل شهر رو زیر و رو کردیم تا تونستیم یکی از اون عروسک ها رو پیدا کنیم. هرجا می رفتم صاحب رستوران می گفت ما انجام دادیم ولی این قدر مردم حرکت های ناشایست با عروسک انجام دادند که لباس پاره شده و خیلی وقت ها حتی آبروی طرف رو خیلی بد جلو مردم برده بودند و انگار نه انگار ان اکرمکم عندالله اتقاکم و گویا در جامعه امروزی تنها ماشین مدل بالا، لباس مارک دار و خانه ی بالا شهر شان و منزلت انسانی را نشان می دهد.

     سکانس سوم: شب قبل که داشتیم با بچه ها صحبت می کردیم نمی دونم چرا فقط جملات صاحب رستوران ها و فست فودها می اومد توی ذهنم که با اون بنده خداها چه رفتارهایی شده بود، که تصمیم گرفتم فردا خودم به جای صاحب لباس نقش بازی کنم، طبیعی بود یه سری محدودیت ها سر راهم بود که من با سابقه ی تشکیلاتی که توی دانشگاه و در سطح کشور داشتم اگه فردا کسی متوجه بشه که من اون تو بودم چی پیش میاد؟ اما حس اینکه حتی برای یک روز هم خودم رو جای طرف بذارم بهم اجازه نمی داد که این چیز ها مانع کارم بشه و به خاطر همین می خواستم اون لباس رو بپوشم. مخالفت های زیادی شد، بعضی ها همین که پیشنهاد دادم خندیدند و دوباره یاد خنده های در رستوران ها افتادم ولی مانع کارم نشد هرجوری که شد همه رو راضی کردم.

     سکانس چهارم: شب حتی یه لحظه هم نتونستم بخوابم و فقط داشتم به این فکر می کردم که فردا اگه کسی کلاه رو برداره چی پیش میاد؟ من چه واکنشی نشون می دم؟ از فردا چه جور برم دانشگاه؟ داخل شهر متوجه بشند حتما از سرکار اخراجم می کنند و فکر های زیادی از این قبیل رو مدام توی ذهنم مرور می کردم.

     سکانس پنجم: صبح تمام وجودم رو دلشوره گرفته بود نمی تونستم کاری کنم و خودم هم از اینکه می خوام این کار رو بکنم می خندیدم، استرس تمام وجودم رو گرفته بود، قرار شد من اصلا حرف نزنم و یکی هم کنار من باشه که اجازه نده کلاه رو از سر من بردارند.

     سکانس ششم: قرار شد مدیر امور فرهنگی دانشگاه من رو ببینه و تایید کنه از اونجایی که آقای مدیر کلا از من خوشش نمیاد دوباره ترسیدم اجازه نده که من اون لباس رو بپوشم و همه چی پوچ بشه که اون هم به خیر گذشت.

     سکانس هفتم: از اتاق هیئت منتظران ظهور بیرون اومدم از بدو خروج همه خندیدند، کاملا حرکات همه رو زیر نظر داشتم، صدا ها رو خیلی خوب می شنیدم هرکی یه چیزی می گفت و می خندید توی عمرم یعنی اصلا هیچ وقت استرس نداشتم ولی این بار همه چی فرق می کرد، اولین شوخی رو یکی از بچه های تشکل ها شروع کرد اما به خیر گذشت وارد محیط محیا شده برای دانشجوها شدم، اونجا برنامه های زیادی رو برای استقبال از ورودی ها تدارک دیده بودند اما نمی دونم چرا در کمتر از چند ثانیه کانون توجهات شدم بیشتر ترسیدم صحنه هایی که قبلا دیده بودم همش جلوی چشمام بود. همه رو زیر نظر داشتم خیلی ها تلاش کردند اون اول کلاه رو بردارند ولی نتونستند راستش دیگه برداشتنش برام مهم نبود ولی خیلی فرق می کرد که این کلاه رو کی برداره؟ چند دقیقه ای که گذشت دیدم دیگه ظاهرا بی خیال من شدند و دیگه راحت توی جمعیت می چرخیدم.

     سکانس هشتم: مشغول حرف زدند با بچه های ورودی و عکس یادگاری شده بودم که دیدم رئیس حراست از یک طرف و یه سری از بچه های تشکل ها که ظاهرا جدیدا متحد شدند(البته می گند!)دارند میاند اصلا فکر نمی کردم که مدیر امور فرهنگی به حراست خبر نداده که این طور برنامه ای رو داریم.

     سکانس نهم: اون چند نفری که اومده بودند با رئیس حراست شروع کردند صحبت کردند که ناگاه به سمت من هجوم آوردند نزدیکم شدند با هاشون دست دادم، خیلی وقت بود که دوست داشتم با خیلی هاشون دست بدم، شروع کردن به شوخی و اینکه کلاه رو از سرم در بیارند دوباره یاد شوخی های در رستوران ها افتادم ولی این بار فرق می کرد این بار بچه هایی که ادعای ارزشی بودن داشتند شوخی می کردند تونستم اونجا از دست چند نفری که دورم رو گرفته بودند فرار کنم.

     سکانس دهم: می خواستم جام رو عوض کنم قلبم خیلی تندتند می زد توی مسیر خیلی ها دوبار آقا خرگوشه صدام می کردند، یه گوشه از دست اونها پناه گرفتم نمی دونم چی شد که دیدم یکهو دوباره ریختند سرم اون لحظه توی حال خودم نبودم فقط صحنه های درب رستوران توی ذهنم بود و اینکه الان من با حالت شوخی این کار رو کردم ولی اون بنده های خدا توی این شرایط چه حالی پیدا می کردند بالاخره کلاه رو برداشتند دقیقا همونی شد که انتظار نداشتم کلاه رو کسایی برداشتند که نباید برمی داشتند فکر می کنم خودشون هم فهمیدند چه اشتباه بزرگ و شوخی بدی کردند ولی بعضی وقت ها یه سری شوخی هزینه هایی هم داره نزدیک 2ساعت اصلا به خودم نیومدم و بعد دوباره یاد صاحب لباس افتادم که بنده خدا چی می کشه؟

    سکانس یازدهم: یکی از بچه ها اومد و گفت که به مدیر امور فرهنگی گفتند که به شعور ما بی احترامی شد!! (فارغ از جملات توهین آمیزی که از بچه های فرهنگی شنیدم)واقعا اگه کسی شعور داشت این جمله رو می گفت؟ دانشگاه هم مجموعه ای کوچک از محیط بیرون هست و در این محیط به ظاهر فرهنگی که تمام کسانی که اونجا هستند به ظاهر تحصیل کردند(البته بعضی ها هم با شاسی تحصیل کرده شدند) این طور رفتاری با اون خرگوش می کنند؟ کسی که اگه امروز توی اون لباس می بود تنها گناهش این بوده که می خواهد نان حلال سر سفره ببرد –همون واسه نونه واسه نونه که همه با شنیدنش می خندیم- و مثل خیلی از آقایان راه های دزدی و اختلاس های 3هزار میلیاردی و ... رو نمی رود، چرا که به خدا و آخرتش اعتقاد دارد، چرا که در این دوران تحریم که هر روز تنگ تر و تنگ تر شده می خواهد پا به پای دیگران تحمل کند که اگر غذای آن چنانی هم نشد ما با نان خالی هم تحمل می کنیم ولی اجازه نمی دهیم که ایران اسلامی در مقابل نظام سلطه سر تعظیم فرود آورد گناهی که شاید از نظر خیلی ها هم نابخشودنی باشد.

     اضافه نوشت: از چند جا حتی خارج از استان هم در عرض کمتر از 1ساعت از قضیه بگذره امروز به هم پیامک دادند که شنیدیم خرگوش شدی؟

     آری خرگوش شدم واین زندگی را به زندگی انسانی امروزه ترجیح می دهم چرا که از اشرف مخلوقات انتظار می رود در حد و اندازه های نامش رفتار کند.

   راستی خرگوش ما هم داستان جیگر رو پیش گرفت و توسط حراست ممنوع التصویر شد.

دیدگاه شما

آخرین اخبار