«اندکی خیال برای مشکل حیاتی ما ؛ می تواند زندگی را به معنای متعارفی باورپذیر کند . این ؛ دوستان من ! معمای تنهایی ماست ! »
گابریل گارسیا مارکز ؛ پیش از دریافت نوبل
صد سال تنهایی مشهور ترین و به عقیده ی بسیاری بهترین کتاب نویسنده ی مشهور کلمبیایی گابریل گارسیا مارکز است ، هم چنین او برای این کتاب موفق به دریافت جایزه ی ادبی نوبل در سال هزار و نهصد و هشتاد و دو شد .به اعتقاد بسیاری او در این کتاب سبک « رئالیسم جادویی » را ابداع کرده است . داستانی که در آن همه ی فضاها و شخصیت ها واقعی و حتی گاهی حقیقی هستند ، اما ماجرای داستان مطابق روابط علّی و معلولی شناخته شده ی دنیای ما پیش نمی روند . در بسیاری از فرازهای داستان با یک جادوی انکار ناشدنی مواجهیم که نقش کلیدی در پیش بُرد داستان دارد . صادقانه بگویم : تصور می کنم اگر این « جادو » نبود در بسیاری از فراز ها « قصه » حرفی برای زدن ندارد . به بیان واضح تر این که : تصور می کنم این « جادوگری » ست که داستان را نجات داده است . لحظه ای تصور کنید اگر از متن ماجرا عنصر جادو را حذف کنیم چه اتفاقی می افتد ؟ در آن صورت با یک داستان عادی و کُند ، و در بهترین حالت یک « درام » معمولی طرف هستیم . در آن صورت شاید تنها نقطه ی اتکای داستان فقط ماجرای سرهنگ و جنگ های داخلی کلمبیا باشند که محتوای کافی برای « قصه » شدن دارند .
برای بررسی این داستان ناگزیر از بررسی شخصیت و شرایط زندگی گابریل گارسیا مارکز هستیم ؛ و به بیان روشن تر این که خیال نمی کنم بدون شناخت زندگی مارکز و شرایط زندگی او بتوان درک درستی از داستان بدست آورد . بنابراین بگذارید این دقایق نظریه ی « مرگ مؤلف » را نادیده بگیریم و اندکی به توضیحات خود او درباره ی داستانش توجه کنیم . راستی اصلاً مگر می شود شخصیت بزرگ و حاشیه داری هم چون «گابریل گارسیا مارکز » را نادیده گرفت ؟! او آنقدر بین مردمش محبوب است که مردم او را « گابو » صدا می زنند . بهرحال « گابو » بیشتر از این که یک نویسنده باشد ، یک ژورنالیست است و یک فعال سیاسی ، کسی که در مقطعی از زندگی اش از وطنش تبعید شده و سال ها بعدتر وقتی مردم به او پیشنهاد ریاست جمهوری کلمبیا را داده بودند نپدیرفته بود .و اصلاً به نظر می رسد اعضای آکادمی به خاطرهمین ویژگی ها بود ( و البته در کنار ارزش ادبی اثر ) که صدسال تنهایی چشمشان را گرفت ! بهرحال خود مارکز آن روز پیش از دریافت جایزه نوبل گفت :
« من به جرأت فکر می کنم واقعیت خارج از اندازه ی این اثر _ نه فقط بیان ادبی آن _ است که سزاوار توجه آکادمی ادبی نوبل شده است . واقعیتی که نه تنها روی کاغذ ؛بلکه در بین ما زندگی می کند و مسؤل مرگ و میر تعداد بی شماری از ماست . و این یک منبع تغذیه کننده ی خلاقیت است ؛ پر از غم و اندوه و زیبایی، برای غم و نوستالژی یک کلمبیایی، و یک رمزنگاری بیشتر از یک ثروت خاص. شاعران و گدایان ، نوازندگان و پیامبران، رزمندگان و اراذل، همه ی موجودات از آن واقعیت لجام گسیخته ؛ همه ی ما باید بپرسیم ، اما اندکی از تخیل برای مشکل حیاتی ما ؛ می تواند زندگی را به معنای متعارف باورپذیر کند . این ؛ دوستان ! معمای تنهایی ماست ! »
و هم چنین جایی در باره ی این رمان گفته بود : «تنها کتابی که من به فوریت نوشته ام صد سال تنهایی است. آنقدر فوری که هجده ماه طول کشید»
بررسی نمادها
آن چنان که خود مارکز ادعا می کند این رمان بیانگر واقعیتی ست که در کلمبیا می گذرد . بنابراین است که بسیاری از منتقدان به جستجوی اتفاقات داستان و توجیه آن ها در زندگی مردم امریکای لاتین و بویژه کلمبیا می پردازند . البته بعضی ماجرا ها هم « گل درشت » تر از آنند که آن ها را «نماد » نامید . روشن است : مثلاً ماجرای جنگ های سرهنگ آئورلیانو بوئندیا به نیابت از حزب آزادی خواه در برابر حزب محافظه کار . که در جریان این جنگها بیش از دویست هزار نفر کشته شدند.
هم چنین برخی منتقدین « ماکوندو » را نمادی از روستای موطن مارکز می دانند و برخی دیگر نمادی از مدینه ی فاضله و یا ارض موعود مردم امریکای لاتین و یا اروپاییانی که به امید وضعیت بهتر به امریکا مهاجرت می کردند ؛ که خوزه آرکادیو بوئندیا و مردم همراهش برای فرار از ریوآچا پس از عبور از کوهستان های سخت و دشوار و هم چنین رودخانه ها به آن جا پناه آورده اند . و این چنین است که خوزه آرکادیو در خواب می بیند در و دیوار شهر از جنس یخ و همه جای شهر پر از نور و سرور است . مقایسه کنید با ماجرای فرار بنی اسرائیل از دست فرعون به رهبری موسی (ع) و عبور از نیل و حرکت به سوی ارض موعود .
هم چنین ارواح سرگردانی که در سراسر داستان باز میگردند و با شخصیت های داستان سخن می کنند همان تجربه و تاریخ مردم امریکای لاتین اند .
هم چنین استفاده ی نمادین مارکز از رنگ ها ، او از رنگ های زرد و طلایی بسیار استفاده می کند که نمادی از امپریالیسم و اسپانیا ست ؛ طلا نشانگر جستجو برای ثروت اقتصادی و در هر حالی که رنگ زرد نشان دهنده ی مرگ ؛ تخریب و دلهره است .
می شود نمادهای بسیار دیگری را هم درون داستان پیدا کرد ؛ مثلا شرکت موز که نماد فرهنگ امپریالیستی و استعماری امریکاست و آمده تا امریکای لاتین را چپاول کند و یا کشیده شدن راه آهن و یا آمدن هواپیما به دهکده ی ماکوندو که می تواند بیان گر جدال سنت و مدرنیته هم باشد .
به طور کلی، یک الگوی اساسی از تاریخ آمریکای لاتین در صد سال تنهایی وجود دارد .می توان گفت این رمان یکی از تعدادی از متونی ست که فرهنگ امریکای لاتین ایجاد کرده است تا « خود » را درک کند .
از واقعیات ذهنی تا رئالیسم جادویی
اما آن چنان که پیشتر هم گفتیم مارکز با نوشتن این داستان سبک تازه ای در ادبیات پدید آورد که منتقدین آن را « رئالیسم جادویی » می نامند . البته در ابتدا این اصطلاح را « فرانتس روح » منتقد آلمانی در سال ۱۹۲۵ به کار برده بود .رئالیسم جادویی یکی از شاخههای واقعگرایی (رئالیسم) در مکاتب ادبی است که در آن ساختارهای واقعیت دگرگون میشوند و دنیایی واقعی اما با روابط علت و معلولی خاص خود آفریده میشود. در داستانهایی که به سبک واقعگرایی جادویی نوشته شدهاند، همه چیز عادی است اما یک عنصر جادویی و غیرطبیعی در آنها وجود دارد. رئالیسم مکتبی عینی و غیرشخصی است و قهرمانان رمانهای رئالیستی نه افرادی غیر عادی بلکه از مردم عادی هستند. رئالیسم مکتبی ست که در قرن نوزدهم و در پی شکست رمانتیک بوجود آمد . به این ترتیب رئالیسم جادویی یکی از شاخه های رئالیسم به شمار می رود .
روایت غیر خطی داستان
اگرچه می توان داستان را به صورت پیشرفت خطی هم تعریف کرد ، اما مارکز اجازه می دهد تا با پرداختن به هر شخصیت با او و با سرنوشت او در مسیر زمان جلو – عقب برویم . و هم چنین نویسنده در داستان سعی دارد با این نوع روایت تکرار پذیر بودن تاریخ را هم به ما نشان دهد . و اصلا همین ماجرای تکرار نسل اندر نسل خوزه آئورلیانو ها و خوزه آرکادیو ها . مثلا آن جا که می گوید : همه ی خوزه آئورلیانو ها کنجکاو و با قدرت بدنی و همه ی خوزه آرکادیو ها لاغرند ؛ سعی می کند تکرار طبیعت را در تولید خوزه ها نشان دهد .
انحطاط اخلاقی
اصرار لجوجانه ی مارکز در نقض قوانین اخلاقی از دیگر نکاتی ست که به روشنی بسیاری از منتقدان به آن اشاره کرده اند . با و جود این که خود مارکز بارها در داستان بدیِ این کار را یادآور می شود ( مثلا این که آن ها معتقدند حاصل ازدواج فامیلی بچه ای با دمی شبیه یک سوسمار ایگوانا خواهد بود ! ) و هم چنین اورسولا و دیگر اعضای خانواده را پابند به شریعت مسیح نشان می دهد ، اما می توان گفت بسیار ی از افراد خاندان بوئندیا غیرشرعی اند !
و غیر آن ابله و خرفت نشان دادن کشیش داستان از دیگر نکاتی ست که خیلی زود توی ذوق می زند ، به یاد بیاورید صحنه ای را که کشیش دهکده برای معتقدکردن مردم با خوردن معجونی چند سانتی متری از زمین بلند می شود و بعد این را نشانه ای از قدرت خدای متعال معرفی میکند !
تنهایی
تنهایی تم اصلی داستان است . روایت صدسال تنهایی خاندان بوئندیا و یا به طور نمادین مردم امریکای لاتین . انگار سرنوشت همه ی اعضای خانواده را به سوی تنهایی و انزوا سوق می دهد ، به یاد بیاورید خوزه آرکادیو بوئندیای بزرگ « بنیان گذار ماکوندو » که دیوانه شد و زیر درخت بلوط بسته شد تا جان داد و یا ربه کا که پس از مرگ خوزه آرکادیوی دوم خود را درون خانه اش حبس کرد تا در تاریکی های تنهایی فرو رفت و فراموش شد و . . . و با مزه این که این تنهایی نوعی جبر و درحقیقت « سرنوشت محتوم » همه ی شخصیت های داستان است . حتی اورسولا که معتقد ترین و منطقی ترین ( غیر جادویی ترین !) شخصیت داستان است و به نوعی مدیر خانواده ، در اواخر داستان نابینا می شود و به غار تنهایی فرو می رود .
مارکز این روزها دوران بازنشستگی اش را در نهمین دهه ی زندگانی خود می گذراند ، هم چنین به گفته ی پزشکان دچار بیماری آلزایمر شده و حتی آن طور که برادرش ادعا کرده مبتلا به نوعی جنون هم شده است . انگار سرنوشت بوئندیاها دامن گیر خود او هم شده است . . .
دیدگاه شما