کل اتوبوس را به هم ریخته بود. نفسش دیگر بالا نمی آمد، شوهرش شانه هایش را می مالید، زن جوانی بادش را میزد و دیگری آب به صورت رنگ پریده اش می پاشید. هفتاد سال را رد کرده بود. جلو رفتم و جلوی پایش دو زانو کف اتوبوس نشستم و گفتم: مادر تو رو فاطمه ی زهرا آروم باش. بابا به پیر به پیغمبر بر می گردیم آخه زن و بچه ی مردم رو که نمی شه وسط این بیابون نگه داشت. می ریم شلمچه با کمیته ی تفحص تماس می گیریم خودشون میان می گردن. ما که نمی تونیم کاری کنیم.
حاج آقا اسحاقی جمعیت را به آرامی کنار زد و جلو آمد و کنار من روی یکی از صندلی ها نشست. حاج آقا راوی کاروان و از استخوان خرد کرده های تفحص بود. با آرامش خاصی که همیشه در کلامش بود رو به پیرزن کرد و گفت: مادر جان تا اون جایی که من اطلاع دارم در دوران جنگ تا هفتاد هشتاد کیلومتری این منطقه هیچ عملیاتی نبوده بنابراین دلیلی نداره اینجا تفحص بشه ولی حالا که شما می فرمایید خواب دیدید پسرتون گفته بیا اینجا و همین منطقه رو توی رویاتون مشاهده فرمودید موردی نداره من پیگیری می کنم همین امشب که رسیدیم شلمچه با یک گروه هماهنگ می کنم فردا صبح میایم ببینیم چیزی می شه پیدا کرد یا نه.
پیرزن آرامتر شده بود ولی بدنش هنوز مثل بید می لرزید. نفس نفس زنان صدایش از ته گلو در آمد و گفت: منم میام. شوهرش از کوره در رفت: لا اله الا الله آخه زن، می گن خودشون میان می گردن جخ تو می خوای وبال گردنشون بشی که چی بشه؟ نکن باباجان به قرآن آبرو برامون نذاشتی. پیرمرد این را گفت و بغض کرد و روی صندلی پشتی نشست.
من نمی دونم. یا همینجا من رو پیاده می کنید یا اینکه منم فردا باهاتون بر می گردم.
حاج آقا اسحاقی بلند شد، عبایش را روی دوشش مرتب کرد و گفت: چشم مادرجان، فردا با هم بر می گردیم . سلامتی مادران داغ دیده ی شهدای گمنام صلوات.
به شلمچه که رسیدیم کاروان را به یکی از مسئولین راهیان نور سپردیم و قول دادیم صبح زود حرکت کنیم و غروب نشده برگردیم. هنوز هوای نیمه خنک سحرگاه شلمچه، گرگ و میش بود که دیدم پیرزن جلوی در دفتر روی جدول های کنار باغچه نشسته است و شوهرش هم جلویش قدم می زند. حاج آقا هم که بعد از نماز صبح دنبال بچه های کمیته رفته بود همراه با سه نفر از برادران تفحص با پژوی مشکی رنگی سر رسید. با هر مشقتی که بود، شش نفری خودمان را در ماشین جا دادیم و راه افتادیم.
به محل مقرر که بر گشتیم برادران وسایلشان را از صندوق عقب در آوردند و آماده شدند. گفتم: مادر مطمئنی همین جاس؟ گفت: آره مادر، این درخت، این سنگ زیرش، اون کوه، خود خودشه مادر، از اصفهان تا اینجا چشم روی هم نذاشتم که نکنه رد بشیم و ... دوباره شروع به گریه کرد.
یکی از برادران که حاج آقا او را سید صدا می کرد کنارمان کشید و آرام گفت: این دشت که یه وجب دو وجب نیست کجاش رو بگردیم؟ عملیاتی هم که توی این منطقه نشده که از همرزمان شهید توی عملیات بشه اطلاعات گرفت، حاج آقا من فکر نمی کنم این کار سرانجامی داشته باشه، فقط داریم وقتمون رو تلف می کنیم. حاج آقا به پیرزن و پیرمرد که داشتند می رفتند تا روی صخره ی زیر درخت بنشینند نگاهی کرد و گفت: برای آرام شدن دل این مادر داغدار هم که شده دو سه ساعتی می گردیم اگر چیزی پیدا کردیم که فبها وگرنه می گیم تلاش خودمون رو کردیم، هرچند من فکر می کنم دست خالی بر نمی گردیم.
بیل و کلنگ ها را روی دوش گذاشتیم و دسته جمعی به سمتشان رفتیم. هر کدام مثل کسی که دقیقا می داند می خواهد کجا را جست و جو کند، قسمتی را برای خود جلوی چشمان پیرزن جفت و جور کرد و دست به کار شدیم.
یک ساعتی از کار نگذشته بود که دیدیم حاج خانم صدایمان می زند. پنج شش تا سیب پوست کنده و قاچ شده در نایلونی ریخته بود و آماده کرده بود تا برویم و چند دقیقه ای خستگی در کنیم. جایی برای حاج آقا کنارشان روی سنگ باز کردند و ما دورشان روی زمین نشستیم. همین که سیب ها را گاز می زدیم رو به حاج خانم کردم و گفتم: مادر جون پسرتون چه کاره بود. گفت: ننه جون تعمیرکار بود. موتور تعمیر می کرد. البته هنرمند هم بودها. نقاشی می کرد، خطاطی و حکاکی می کرد...
حاج آقا کلمه ی حکاکی را که شنید، از جا پرید. تعجب کردیم. شروع کرد به گشتن روی سنگ. قضیه را گرفتیم. پیرزن و شوهرش هم بلند شدند. سنگ صاف صیقلی بود اما هرچه گشتیم نوشته یا نشانه ای رویش پیدا نکردیم. چشمم به درخت افتاد. تنه ی درخت را هم خوب جست و جو کردیم. چیزی عجیبی به چشممان نخورد. وامانده بودیم. حاج آقا گفت برادران بسم الله یه کم دیگه بگردید داره ظهر می شه باید زودتر برگردیم. دوباره بدون هدف شروع به بیل زدن و کندن زمین کردیم. جز چیزهای دم دستی مثل قوطی کمپوت و کنسرو و پوکه و گونی چیزی دستمان را نگرفت. حاج آقا همین طور که عرق می ریخت و زمین را می کند به من که کنار دستش بودم گفت: چیزایی که اینجا هست نشون می ده که شاید اینجا سنگری چیزی بوده ولی اگر هم بوده مطمئنا در سنگر نیروهای خودی شهید گمنامی پیدا نمی شه. شهدای گمنام بیشتر توی مناطق عملیاتی که زیر آتش دشمن بوده و کسی نمی تونسته اجساد رو به عقب برگردونه پیدا می شن.
اذان شده بود. وضو گرفتیم و همانجا روی خاک ها پشت سر حاج آقا اقتدا کردیم. حال و هوای پیرزن عجیب بود. انگار دل شکسته اش نماز ما را هم بالا می برد. بعد نماز حاج آقا بلند شد و رفت دو زانو کنار پیرزن نشست. دستهایش را روی زمین تکیه داد و آهسته گفت: مادر جان خودتون که شاهد بودید، برادران تلاش خودشون رو کردند ولی چیزی پیدا نشد. نمی دونم چه مصلحتی در کار بوده ولی خب ... پیرزن چادرش را توی صورتش کشید و شروع به گریه کرد.
چهار دست و پا خودم را کنار پیرزن رساندم و گفتم: حاج خانم ما مختصات اینجا رو به برادران تفحص می دیم که اگه چیز عجیبی اینجا پیدا کردن ما رو خبر کنن. حالا هم باید زودتر برگردیم. داره دیر می شه، خدا رو خوش نمی یاد.
وسایل را جمع کردیم و آرام آرام پیرزن را که گریه اش قطع نمی شد با کمک شوهرش سوار ماشین کردیم. حاج آقا آخرین نفری بود که سوار ماشین شد. آقا سید استارت زد اما ماشین روشن نشد. دوباره و سه باره، فایده ای نداشت. حاج آقا پیاده شد به سمت درخت رفت. روی سنگ نشست و شروع به گریه کرد. همه متعجب به صحنه ای که می دیدیم خیره شده بودیم. حتی پیرزن هم از گریه افتاده بود و هق هق کنان به حاج آقا نگاه می کرد. آقا سید گفت: فکر کنم روشن نشدن ماشین برای حاجی یه علامت بود. بذارید به حال خودش باشه تا من ببینم اوضاع ماشین چه جوریه.
این را گفت و شاسی کاپوت را زد و پیاده شد. چند دقیقه ای نگذشته بود که دیدیم حاجی از جا بلند شد و با زور شروع به جابجا کردن سنگ کرد. آرام از زیر سنگ چیزی برداشت وکمی آن را وارسی کرد و بعد از مدتی به سمت ماشین به راه افتاد. مانده بودیم حاج آقا چه چیزی پیدا کرده که اینقدر خندان و خوشحال بود. چیزی در دستش می درخشید. جلوتر که آمد از چیزی که می دیدیم داشتیم شاخ در می آوردیم. گفتم: حاج آقا گنج پیدا کردی؟ این شمش طلا کجا بود؟ حاج آقا بلند گفت آقا سید در کاپوت رو ببند که خیلی کار داریم.
ماشین با استارت اول روشن شد و ما هاج و واج به شمش طلای دو سه کیلویی خیره شده بودیم که علی رغم گل و خاکی که رویش نشسته بود ولی هنوز تلالو و زیبایی خاصی داشت. یکی از برادران گفت: حاجی ما رو هم شریک کن! به خدا ما هم زن و بچه داریم. حاج آقا جواب داد: در ثواب این کار همه شریکید اما این شمش صاحب داره و ما باید اون رو به صاحبش برگردونیم. گفتم: حاج خانم انگار پسرت خیلی دوستت داشته، برای دوران پیری مقرری برات گذاشته، چه چیزی هم گذاشته... حاج آقا گفت: صاحبش حاج خانم نیست و کیف جیبی کهنه و پاره ای که آن را هم از زیر سنگ پیدا کرده بود با دست بالا اورد. کیف را قاپیدم و شروع به وارسی کردم. کارت نظامی یک سرباز عراقی، عکس یک زن و یک بچه ی نوزاد توی کیف بود و یک نامه. نوشته بود من این شمش را در یکی از سنگرهای تخلیه شده ی دشمن یافته ام. نمی دانم چنین چیز گرانبهایی چرا باید در سنگر و وسط میدان جنگ باشد ولی در هر صورت به نظرم رسید که مثل بقیه ی وسایل می توانم آن را به عنوان غنیمت برای خود بردارم. ولی همان شب خواب عجیبی دیدم. نوزاد بیماری را دیدم که روی تختی خوابیده است و به زبان عربی لعن و نفرینم می کند. از خواب پریدم و شروع کردم به گشتن جیب لباس هایی که آنها را هم به عنوان غنیمت برداشته بودم. این کیف را در یکی از لباس ها یافتم و عکس این نوزاد همانی بود که در خواب دیدم. با خود عهد کردم هر طور شده شمش را بدست خانواده ی این سرباز عراقی برسانم ولی چون می ترسم این کار در زمان جنگ جرم محسوب شود و از جهت دیگر هر لحظه امکان شهادت وجود دارد آن را زیر این سنگ پنهان کردم شاید خداوند به طریقی مرا از زیر بار این مسئولیت برهاند.
به شلمچه که رسیدیم با سفارت ایران در بغداد تماس گرفیم و هماهنگی های لازم را جهت تحویل شمش و اطلاعات صاحب آن به سفارت خانه انجام دادیم. حالا دیگر پیرزن آرام شده بود. نامه را می بوسید و روی چشمانش می گذاشت. می گفت اصفهان که برگشتم توی باغچه برای پسرم قبری درست می کنم و نامه را توی آن می گذارم. می گفت شاید خدا خواسته از پسرم فقط همین نامه به من برسد که لا اقل شب های جمعه جایی را داشته باشم که با پسرم درد دل کنم. می گفت مادر شهید گمنام مثل غریبه ای در شهر است که از سرگردانی نمی داند کجا برود و بالای قبر چه کسی نوحه بخواند. حالا دیگر سرگردان نبود. حالا دیگر پسرش هم قبر داشت.
دیدگاه شما