مطبوعات همدان
به کانا ل ارتباطی ما بپیوندید
تاریخ : 14. دى 1393 - 1:15   |   کد مطلب: 14763
داستان کوتاه شه بال

خیلی وقت بود تو نخش بودم. اولین بار وسط مسجد گوهرشاد دیدمش. لای گل و بوته‌ها و نقش و نگار‌های مسجد همچین خوشگل جا خوش کرده بود که انگاری گل درشت نقش و نگارهاست. جا در جا عاشقش شدم. سر تا پا سفید مثل برف، کاکلی و غبغب دار. بالهاش مثل بال طیاره دراز و کشیده بود و وقتی پرواز می‌کرد شرق شرق به هم می‌خورد. اسم شه بال برازندهٔ وجودش بود. با این همه جمال و جبروت، تک پر بودن و جفت نداشتن، آخر جنسش کرده بود. همین الان هم که از پشت این پنجره دو در سه مریضخانه می‌پامش، پروازش بالا‌تر از بقیه کفتر‌ها و دور و بر گنبد و گلدسته هاست. گنبدی که از اینجا مثل پنجهٔ آفتاب پیداست.

همین جور که تو نخ شه بال حرم امام رضام، آقام صداش از ته گلو در میاد که:

- آقا جون یه لیوان آب میاری؟ آب پارچ تموم شده.

آقام چند صباح قبل ناغافل قلبش گرفت و افتاد وسط اتاق. وقتی آوردیمش دکتر، گفتن وضعیتش خطری شده و بعدش هم چند روزی تخت بیمارستان و عمل جراحی و تا اطلاع ثانوی بستری و ما هم که پسر ارشد و بالا سر آقاجون!

- نشنیدی بابا؟ هنوز داری کفتر بازی می‌کنی؟ این کفتر زبون بسته رو چه جوری آوردی بیمارستان؟ اگه پرستار ببینه می‌ندازدت بیرون‌ها. مگه قرار نبود کف‌تر بازی رو کنار بذاری؟ به جای نماز و دعا و نذر و نیاز برای آقاجونت دوباره رفتی کفتر بازی می‌کنی؟ همین کار‌ها رو کردی که من رو به این روز انداختی.

- چشم آقاجون. شرمنده، الان جلدی آبیاریت می‌کنم شما حرص نخور برات بده.

راست می‌گفت. قول داده بودم دور کفتر بازی خط بکشم اما لامصب این شه بال به همه‌ قول و قرار‌ها و ادا اصول‌ها زپلشک گفته بود. بعد اینکه دیدمش با خودم شرط کردم بگیرمش. از امام رضا که چیزی کم و کسر نمیاد. اصلا من نمی‌فهمم این همه کفتر توی حرم و بارگاه امام رضا برای خاطر چیه؟

وقتی دیدم بیمارستان دم حرم و نزدیک محل خواب و خوراک کفترهاست، سه سوت پریدم ماده‌ای که چند روز قبل به عشق شه بال خریده بودم آوردم بلکه پا داد و تورش کردم و به هم انداختمشون. فقط کافی بود سیاستی سر هم می‌کردم و می‌جستم بالای پشت بام بیمارستان.

کفتر را زیر پیراهنم قایم کردم و همین طور که می‌رفتم برای آقاجون آب جور کنم، سرک می‌کشیدم و راه و چاه برای خودم جور می‌کردم. توی همین حال و هوا و با پارچ پر از آب داشتم به اتاق آقاجون بر می‌گشتم که دیدم چند تا دکتر و پرستار به دو داخل اتاق رفتند. شکی شدم. دلی هری ریخت. جلدی جستم پشت در که پرستار نگذاشت وارد اتاق بشم. فقط صدای شوک دکتر و بعدش هم صدای جیز جیز و تالاپ تالاپ می‌آمد. بدنم شل شده بود و سرم گیج می‌رفت. یک آن یاد حرف آخر آقاجون افتادم. نماز و دعا و نذر و نیاز!

ولی منی که نماز روزه‌های واجبم هم لنگش هوا بود چه کار باید می‌کردم؟ اصلا چه چیزی داشتم که قربونی و نذر و احسانش کنم؟ به خودم نگاه کردم. پارچ آب از دستم افتاده بود ولی کفتر زیر پیراهنم وول می‌خورد. فکری به کله‌ام زد. به طرف پنجره رفتم و بازش کردم.

- یا امام رضا! ‌ای سرور و سالار لوتیان عالم.‌ ای صاحب شه بال، سلطان کفتران روی زمین،‌ ای سالاری که کرمت به ما رسیده و نون و نمکت ما رو پرورونده. من که چیزی جز این کفتر ماده لاغر مردنی توی بند و بساط ندارم. اون هم نذر حرم با صفات. فقط یه نگاهی زیر پات بنداز و این آقاجون ما رو برگردون.

هنوز کفتر پر نگرفته بود که صدایی توی گوشم پیچید: برگشت.

چشم‌های پر از اشکم رو که باز کردم، دور گنبد، شه بال با جفتش اوج می‌گرفتند.

دیدگاه شما

آخرین اخبار